خستھم، خوابم میآد عزیزم برو بخواب مادر. خیلی ھم برای من دعا کن چشم عزیز. کاری ندارین؟ نھ فدات بشم. خدا نگھدارت خدا حافظ لیلا چند کاغذ و یک خودکار مقابلم میگذارد و میگوید اگھ حال داشتی، تمام اتفاقایی کھ توی عراق افتاد، مخصوصا حوادث خونھ امن رو اینجا مو بھ مو بنویس. احتمالا شب کارشناس پرونده میآد اینجا، باھات کار داره و میرود و من را با انبوه فکر و خیال تنھا میگذارد؛ با خیال ارمیا و مرضیھ، ستاره و پدر و مادرم. کاغذھا را جلو می آورم و نگاھشان میکنم. از من انتظار دارند چھ بنویسم؟ خودشان کھ وقتی آمدند ھمھ چیز را دیدند. انبوھی از حرف در دلم تلنبار شده اما دستم بھ قلم نمیرود. انگار میترسم سدی کھ مقابل غصھ ھایم ساختھ ام ترک بردارد و سیلاب راه بیافتد. مثل دانش آموزی کھ در جلسھ امتحان نشستھ اما چیزی برای نوشتن بھ ذھنش نمی آید بھ برگھ نگاه میکنم ھیچوقت اینطوری نبودم. ھمیشھ چیزی برای نوشتن داشتم. در مدرسھ، سر زنگ انشا اولین نفر بودم که انشایم را تمام میکردم . اما حالا دوست ندارم بنویسم. بنویسم مرضیھ ، خودش را سپر من کرد و من برخورد گلولھ ھای سربی داغ را با بدنش حس کردم؟ بنویسم جلوی چشمم افتاد روی زمین و چشمھایش را بست؟ بنویسم از کنار جنازه اش رد شدم و رفتم کھ جان خودم را نجات بدھم؟ خاک بر سر من... خاک بر سر من کھ ھنوز زنده ام. خاک بر سر من کھ جان عزیز مرضیھ فدای من شد. من انقدر ارزش نداشتم کھ فرشتھ ای مثل مرضیھ برایم قربانی شود. صدای گلولھ ھایی کھ بھ مرضیھ خوردند در گوشم میپیچد و ھمزمان، ضرباتش را حس میکنم. نمیدانم مرضیھ دردش گرفتھ یا نھ؟ شنیده ام شھدا موقع شھادت درد نمیکشند، چون امام حسین (علیھ السلام) را میبینند و انقدر محو دیدن روی ماه امام میشوند کھ درد یادشان میرود. یعنی آن لحظھ کھ مرضیھ جان داده، امام حسین (علیھ السلام) آنجا بودهاند و من حواسم نبوده؟ شاید اگر من ھم دقت میکردم حضور امام را میفھمیدم تا عصر، سرم را کمی روی ھمان برگھ ھا میگذارم و میخوابم و بعد از نماز مغرب، لیلا میگوید آماده باشم کھ کارشناس پرونده را ببینم. میدانم منظورش مرصاد است و حوصلھ دیدنش را ندارم؛ چون من را بھ یاد شھادت ارمیا میاندازد. اما بر خلاف میلم، در میزند و پشت سر لیلا، با عصا وارد میشود پشت میز مینشینند و مرصاد میگوید