بلھ کنار مرصاد، دو در ضدصدا ھست کھ یکی از درھا باز میشود و لیلا بھ من میگوید وارد شوم، اما کسی دنبالم نمیآید. در پشت سرم بستھ میشود و مقابلم، ستاره را میبینم کھ روی یک تخت دراز کشیده است و ساعدش را روی پیشانی گذاشتھ. نفرت در جانم شعلھ میکشد و نفس عمیقی میکشم تا آرام باشم و بتوانم فکر کنم. ستاره ساعدش را از پیشانی برمیدارد و نیم نگاھی بھ من میاندازد. بعد با حالت تحقیرآمیزی میگوید بھ بھ! منتظر بودم بیای. از ِکی اطلاعاتی شدی کھ من نفھمیدم؟ جوابش را نمیدھم. مطمئنم الان دارد بھ خودش لعنت میفرستد کھ چرا در ھمان عراق من را نکُشت. میگویم مامان و بابام رو تو کُشتی، نھ؟ صدای قھ قھھ چندشآورش بلند میشود آره من کشتم! خب کھ چی؟ چرا؟ چون باید می ُمردن. ھمھی شما مسلمونا باید بمیرید. دیدی کھ، ارمیا و رفیقشم با دستور من کشتھ شدن. تو ھم باید بری قبر خودتو بکنی. خودت و رفیقای سپاھیت ھمھتون ول معطلید. دیر یا زود، ھمھ تون رو میکشیم میدانم اینھا را میگوید کھ اعصابم را بھم بریزد. فرصت کمی دارم، باید مدیریتش کنم و سوالم را بپرسم بین تو و بابای من چی بوده؟ از خشم سر جایش مینشیند و بھ طرفم خیز برمیدارد. ناآرام اما عمیق نفس میکشد و میگوید چیزی نبود ! یوسف عددی نبود کھ بین ما دوتا بخواد چیزی باشھ. یوسف فقط یھ احمق بود کھ با خریتش خودش و زنشو بھ کشتن داد با اینطور حرف زدنش میخواھد بھ زخمم نمک بپاشد، اما کلمات انقدر لرزان و آشفتھ از دندانھای بھ ھم قفل شده اش خارج میشوند کھ حتم دارم خودش ھم از یادآوری ماجرایی کھ با پدرم داشتھ میسوزد. صدایم را بالا میبرم