قسمت
#صدوچهل_وهفت
راه میافتم؛
پیاده و در دل بیابان به سمت همان ساختمانها.
دولا و در پناه شکافِ شانه خاکی جاده ،
قدم برمیدارم که در تیررس نباشم.
از زمین آتش بلند میشود انقدر که هوا گرم است.
خودم را میرسانم به ساختمانها ،
و با کمک اتوبوسها و کامیونهایی که کنار جاده رها شدهاند،
به ساختمانها نزدیکتر میشوم.
پشت یکی از همان اتوبوسها مینشینم.
اینجا یک تعمیرگاه ماشینهای سنگین بوده است؛ اما پیداست مدتها از حضور تعمیرکار و رانندهها در آن گذشته.
ترکشهای ریز و درشت ،
بدنه اتوبوس را سوراخ سوراخ کردهاند.
به لاستیک اتوبوس تکیه میدهم ،
و به محوطه آسفالت که مربوط به مجتمع بینراهی ست نگاه میکنم.
آخر محوطه یک سایهبان بزرگ است ،
که البته قسمتی از سقف فلزیاش افتاده روی زمین و یکی دو اتاقک نیمهآوار.
نزدیکتر به من،
دو ساختمان هستند که بلندترند. روی زمین آسفالت که پر است از پاره آجر و سنگ،
کسی را میبینم که میان دو ساختمان افتاده روی زمین.
روی زمین و میان بلوکهای بتنی ،
که یکی نه یکی کنده شدهاند، سینهخیز میروم تا به او نزدیکتر شوم و پشت یک ماشین نیمهسوخته سنگر میگیرم.
حالا جنازه را بهتر میبینم؛
نمیشناسمش اما لباس نیروهای دفاعالوطنی را پوشیده.
بیسیم را درمیآورم و با صدایی خفه، حامد را صدا میزنم:
-عابس، عابس، حیدر!
جواب نمیآید.
دوباره صدایش میزنم و جواب نمیگیرم.
عرق سرد مینشیند روی تنم.
چهره حامد میآید جلوی چشمم.
ناگاه زمین زیر پایم میلرزد؛ سر میچرخانم که جاده را ببینم.
یک تویوتای هایلوکس ،
با سرعت از جاده رد میشود و به سمت سه راهی اثریا میرود.
انقدر سریع که سرنشینانش را ندیدم.
تا سر میچرخانم،
صدای وحشتناک انفجار میآید و یک لرزش شدیدتر؛ طوری که حس میکنم چهارستون ساختمانها هم به لرزه درآمده.
گرد و غبار جاده را پر میکند.
دستانم را سپر سر و صورتم میکنم که از اصابت ترکش در امان بمانم.
گوشهایم چند لحظه کیپ میشوند.
دوباره در بیسیم حامد را صدا میزنم:
-عابس عابس حیدر!
و باز هم سکوت.
یادم میافتد حاج احمد گفته بود این جاده در تیررس موشک تاو است.
احتمالاً همان هایلوکس را دیدهاند که میخواهند بزنندش. دلشورهام شدیدتر میشود.