قسمت راه می‌افتم؛ پیاده و در دل بیابان به سمت همان ساختمان‌ها. دولا و در پناه شکافِ شانه خاکی جاده ، قدم برمی‌دارم که در تیررس نباشم. از زمین آتش بلند می‌شود انقدر که هوا گرم است. خودم را می‌رسانم به ساختمان‌ها ، و با کمک اتوبوس‌ها و کامیون‌هایی که کنار جاده رها شده‌اند، به ساختمان‌ها نزدیک‌تر می‌شوم. پشت یکی از همان اتوبوس‌ها می‌نشینم. این‌جا یک تعمیرگاه ماشین‌های سنگین بوده است؛ اما پیداست مدت‌ها از حضور تعمیرکار و راننده‌ها در آن گذشته. ترکش‌های ریز و درشت ، بدنه اتوبوس را سوراخ سوراخ کرده‌اند. به لاستیک اتوبوس تکیه می‌دهم ، و به محوطه آسفالت که مربوط به مجتمع بین‌راهی ست نگاه می‌کنم. آخر محوطه یک سایه‌بان بزرگ است ، که البته قسمتی از سقف فلزی‌اش افتاده روی زمین و یکی دو اتاقک نیمه‌آوار. نزدیک‌تر به من، دو ساختمان هستند که بلندترند. روی زمین آسفالت که پر است از پاره آجر و سنگ، کسی را می‌بینم که میان دو ساختمان افتاده روی زمین. روی زمین و میان بلوک‌های بتنی ، که یکی نه یکی کنده شده‌اند، سینه‌خیز می‌روم تا به او نزدیک‌تر شوم و پشت یک ماشین نیمه‌سوخته سنگر می‌گیرم. حالا جنازه را بهتر می‌بینم؛ نمی‌شناسمش اما لباس نیروهای دفاع‌الوطنی را پوشیده. بی‌سیم را درمی‌آورم و با صدایی خفه، حامد را صدا می‌زنم: -عابس، عابس، حیدر! جواب نمی‌آید. دوباره صدایش می‌زنم و جواب نمی‌گیرم. عرق سرد می‌نشیند روی تنم. چهره حامد می‌آید جلوی چشمم. ناگاه زمین زیر پایم می‌لرزد؛ سر می‌چرخانم که جاده را ببینم. یک تویوتای هایلوکس ، با سرعت از جاده رد می‌شود و به سمت سه راهی اثریا می‌رود. انقدر سریع که سرنشینانش را ندیدم. تا سر می‌چرخانم، صدای وحشتناک انفجار می‌آید و یک لرزش شدیدتر؛ طوری که حس می‌کنم چهارستون ساختمان‌ها هم به لرزه درآمده. گرد و غبار جاده را پر می‌کند. دستانم را سپر سر و صورتم می‌کنم که از اصابت ترکش در امان بمانم. گوش‌هایم چند لحظه کیپ می‌شوند. دوباره در بی‌سیم حامد را صدا می‌زنم: -عابس عابس حیدر! و باز هم سکوت. یادم می‌افتد حاج احمد گفته بود این جاده در تیررس موشک تاو است. احتمالاً همان هایلوکس را دیده‌اند که می‌خواهند بزنندش. دلشوره‌ام شدیدتر می‌شود.