مطلع عشق
قسمت #صدوشصت_وشش برمی‌گردد و چند لحظه گیج نگاهم می‌کند. انقدر اضطراب دارد ، که اسم خودش را هم یاد
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 دستی از پشت سر، دستمال نم‌داری را روی صورتم می‌گیرد ، و محکم فشار می‌دهد؛ انقدر محکم که راه نفسم را می‌بندد و چشمانم سیاهی می‌روند. چیزی نمی‌بینم؛ اما صدای مبهم جیغِ یک زن و فریادِ یک مرد را می‌شنوم و چند لحظه بعد... سکوت... *** -عباس! عباس مادر! اذانه ها، نمی‌خوای بیدار شی؟ دستی میان موهایم کشیده می‌شود. صدای اذان گفتن پدر می‌آید سر سجاده. بلند اذان می‌گوید که ما بیدار شویم. هوا سرد است و پتو گرم. دوست ندارم از گرمای پتو جدا شوم؛ مخصوصا که نوازش مادر هم ضمیمه آن شده است. مادر دوباره صدایم می‌کند: -عباس پاشو مادر! به سختی چشم باز می‌کنم. آفتاب می‌خورد فرق سرم. صدای کمیل را از بالای سرم می‌شنوم: -بیا عباس. فکر کنم پیداش کردم! سنگینی تجهیزات به کمرم فشار می‌آورد. کمیل کمی جلوتر از من دارد از صخره‌ها بالا می‌رود. «دوره آموزشی زندگی در شرایط سخت» و مهارت صخره‌نوردی. کمیل از من بهتر است. از دیوار راست هم بالا می‌رود. دست می‌گیرم به صخره‌ها ، و خودم را بالا می‌کشم. هوا گرم است و دارم عرق می‌ریزم. دارم عرق می‌ریزم؛ اما نه بخاطر گرمای هوا که از شدت تحرک. خم می‌شوم و دست مرصاد را که روی زمین افتاده می‌گیرم. این سومین نفری بود که زمین زدم. مرصاد بلند می‌شود ، و با اشاره حاج حسین، می‌رود میان بقیه بچه‌ها که منظم و خبردار در سالن تمرین ایستاده‌اند؛ اما حاج حسین به من اجازه خروج از میدان مبارزه را نمی‌دهد. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃