قسمت
#صدوهشتادوسه
سرم را بالا میآورم ،
و اولین چیزی که میبینم، ثامر است که مقابلم افتاده روی زمین،
با چشمان وقزده و خونی که از زیر سرش روی زمین پخش میشود و یک دایره میکشد.
نگاه بیرمقم را میکشانم به سمت مرد دومی که با دیدن این صحنه، اسلحه کشیده و پنجرهها را نشانه گرفته است.
دوباره صدای شلیک میآید.
میخواهم سر بچرخانم به سمت پنجرهها؛ اما سرما و درد و تشنگی دست به دست هم میدهند و مچالهام میکنند.
کمیل سرم را در آغوش میگیرد و میگوید:
-یکم بخواب. چشمات رو ببند. چیزی نیست.
همهجا تار شده؛
آخرین صدایی که میشنوم، صدای فریاد است.
آخرین چیزی که میبینم،
دایره خونرنگِ زیرِ سر مرد اول است که شعاعش بیشتر میشود و آخرین کلامی که از میان لبهای خشکم بیرون میریزد،
یک «یا حسین»ِ کوتاه و ناخودآگاه است.
همه چیز محو میشود.
سکوت....
‼️ هفتم: هرکه را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست...
هوا سرد است.
به زحمت جلوی لرزش بدنم را گرفتهام.
زخم دستم میسوزد ،
و خونش بند نیامده. احساس ضعف میکنم؛ انگار سالهاست ،
که نه چیزی خوردهام، نه خوابیدهام و نه آب نوشیدهام.
دارم تمام میشوم؛ تمام رمقم رفته است.
دور و برم را تار میبینم.
زمزمه میکنم:
-یا حسین!