🕊 قسمت ۳۶۰
***
کلافه در سالن قدم میزنم.
گیر کردهایم.
رسیدهایم به ارتباط مشکوک پسر صالح(احسان) با یک اکانت ناشناس در کشور اردن؛
اما نه میدانیم کیست و نه میفهمیم چه میگویند.
تمام مکالماتشان به رمز است ،
و به محسن دو روز وقت دادهام از رمزشان سر دربیاورد.
مینشینم روی مبل،
و پرینت پیامهای احسان و آن اکانت را دوباره میخوانم.
چیزی که زیاد در آن پیدا میشود،
خندانکهای قلب و بوسه است. احسان آن دختر را مینا صدا میزند
و از حجم زیاد پیامی که با هم تبادل میکنند و محتوای پیامها، از یک چیز مطمئنم و آن، وابستگی عاطفی شدید احسان نسبت به اوست.
از آنجایی که هیچ ارتباط مشکوکی ،
میان احسان و صالح با افراد دیگر پیدا نکردم، تنها سرنخ باقیمانده همین دختر است؛ البته اگر واقعا دختر باشد.
تقریبا هر روز صبح به هم پیام میدهند.
طوری که انگار اولین کار احسان بعد از باز کردن چشمانش،
این است که گوشیاش را بردارد و به مینا پیام بدهد:
- سلام بانوی زیبا. صبحت بخیر.
و مینا هم سریع پیام را سین کند و بنویسد:
- سلام عزیزم. صباح العسل!
هر روز صبح نزدیک یک ساعت ،
با هم چت میکنند. در طول روز گاهی به هم پیام میدهند و شب، انقدر با هم حرف میزنند که خوابشان ببرد!
آن چیزی که من را نسبت به پیامهای مینا مشکوک کرد،
حجم بالای پیام نبود.
مینا چند ویژگی مهم دارد ،
که من را نسبت به خودش حساس کرده؛
اولا هیچ عکسی برای خودش از احسان نفرستاده و احسان هم چنین درخواستی نداشته،
دوما پیامها اینطور نشان میدهد که این دو، یکدیگر را از قبل دیدهاند و میشناختهاند،
سوم این که مینا هیچ اطلاعاتی از محل زندگی و وقایع محل زندگیاش به احسان نمیدهد؛ اما احسان نه تنها تمام وقایع روزانه را برای مینا توضیح میدهد، هیچ توضیحی از مینا نمیخواهد.
چهارم، پیامهایی ست که با متن تکراری اما غیر قابل فهم را هرروز برای هم میفرستند؛ گویا از اصطلاحات رمزی استفاده میکنند.