🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی
#خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊
#قسمت ۳۶۲
همزمان با حرف زدنش،
دود از دهانش بیرون میآید. تکیه میدهد به در تراس و خیره میشود به بیرون؛ به آسمان آرام تهران.
دوباره از سیگارش کام میگیرد. میگوید:
- تعجب کردی نه؟
- چی؟
- سیگاری بودن من برات عجیبه.
میمانم چه جوابی بدهم ،
که نه ناراحت بشود نه من دروغ بگویم. دنبال حرفی برای عوض کردن بحث هستم.
دود سیگارش را فوت میکند ،
به سمت بیرون؛ اما فایده ندارد و بوی سیگار به مشامم رسیده و مرا به سرفه انداخته.
میگوید:
- ریهت هنوزم حساسه؟
جواب نمیدهم.
انقدر جواب نمیدهم که خودش همه آنچه از من میداند را به زبان بیاورد.
دوباره از دهانش دود بیرون میدهد ،
و دوباه سرفه میکنم. از بچگی از بوی سیگار تنفر داشتم؛
شاید چون پدر را به سرفه میانداخت.
سینهام از فشار سرفه میسوزد.
احساس میکنم الان است که ریههایم از هم بپاشد.
- از وقتی جانباز شدی، ریههات خیلی حساس شدن.
بالاخره نگاهش را از پنجره میچرخاند ،
به سمت من که سعی دارم جلوی سرفه کردنم را بگیرم.
نمیخواهم بفهمد درد میکشم؛
اما وقتی از زخمِ ریههایم خبر داشته باشد، فهمیدنش چندان سخت نیست.
انگار میخواهد بخاطر دانستنش، به من فخر بفروشد:
- درد داری؟
برای فرار از زیر نگاه خیره و سبزرنگ و صدای کلفتش، فرار میکنم به سمت آشپزخانه؛
بدون هدف.
یک لیوان آب برای خودم میریزم ،
و تا آخر سر میکشم. بوی سیگار هنوز هم در تمام مجراهای تنفسیام پیچیده و اذیتم میکند.
بدتر شد.
حالا مسعود فکر میکند چقدر حال من بد است!
از گوشه چشم،
میبینمش که سیگارِ نیمهسوختهاش را میاندازد توی تراس و با پا له میکند.