🕊 قسمت ۴۱۲ مرد اولی می‌نشیند روی موتور، و با دست سالمش، فرمان موتور را می‌گیرد و هندل می‌زند. مهم نیست فرار کند؛ فعلا الان اولویت اول این است که زنده بمانم. مثل گرگ زخم‌خورده، می‌دود جلو و پنجه‌بوکسش را به سمت دهان و دندان‌هایم نشانه گرفته. راستش اصلا دوست ندارم دندان‌های نازنین و سالمم توی چنین درگیری بی‌سر و تهی آسیب ببیند و بخواهم کلی پول بابت دندان‌پزشکی و این‌ها بدهم! درنتیجه، قبل از این که برسد به من، لگدی به شکمش می‌زنم که پرت شود عقب. چون بینی‌اش شکسته، هنوز گیج است و تلوتلو می‌خورد. موتور روشن می‌شود و مرد اولی در می‌رود؛ که البته بعید می‌دانم با این آرنج شکسته و رانندگیِ یک دستی، بتواند سالم خودش را به مقصد برساند. مرد مقابلم پوزخند می‌زند؛ که معنایش را نمی‌فهمم. کمیل داد می‌زند: - عباس پشت سرت! می‌خواهم برگردم ، که ضربه‌ای به پشت سرم می‌خورد و بعد، یک نفر از پشت سر گردنم را می‌گیرد. خدا لعنت کند آدمِ نامرد را. می‌خواهم ساق پایش را بزنم ، و خودم را آزاد کنم؛ اما گلویم را محکم‌تر می‌گیرد و راه نفسم تنگ می‌شود. چشمانم سیاهی می‌رود و سخت می‌توانم فکر کنم. تقلا را متوقف می‌کنم تا انرژی‌ام بیشتر از این تحلیل نرود. رفیقش، قمه را از روی زمین برمی‌دارد می‌آید به سمت من. هنوز از بینی و دهانش خون می‌ریزد و از چشمانش شرارت می‌بارد. می‌خواهد با قمه حسابم را برسد ، که خم می‌شوم و وزن مردی که گلویم را گرفته را کاملا روی خودم می‌اندازم. احساس می‌کنم ریه‌ام در خودش مچاله شده از شدت درد. دستان مرد بخاطر حرکت ناگهانی‌ام کمی شل می‌شود و با پاشنه، می‌کوبم به ساق پایش. صدای آخش بلند می‌شود و از یک سمت، می‌اندازمش روی زمین. از جا که بلند می‌شوم، منتظر درگیری با مرد سومی هستم؛ اما می‌بینم بیهوش روی زمین افتاده؛ زیر سایه یک نفر دیگر که اسلحه‌اش را به سمتم نشانه رفته...