🕊 قسمت ۴۴۳
از نگاهشان پیداست منظور و علت سوالم را نفهمیدهاند.
توضیح میدهم:
- باید بفهمیم چطور مسموم شدین. یه سم فوقالعاده خطرناک به خوردتون دادن که همین الان هم با معجزه زنده موندین.
یکیشان ابرو درهم میکشد:
- کی به ما سم داده؟
- منم میخوام همینو بدونم. پس جواب سوالم رو بدین. آخرین وعده غذایی؟
اخم میکند؛ انگار سعی دارد چیزی را به خاطر بیاورد.
میگوید:
- شام رفتیم پیتزا زدیم. با همون یارو که بهمون سفارش کار داد.
- اون براتون خرید؟
- آره.
در دلم میگویم بله،
خیلی دستودلبازانه سم ریخته داخل غذایتان که بمیرید...
میپرسم:
- کجا؟
- یه فستفودی توی خیابون انقلاب.
صدای باز شدن در حیاط،
مکالمهمان را قطع میکند. دست به اسلحه میبرم و جلوی در واحد میایستم. مسعود را میبینم که وارد شده؛ تنها.
با تردید دستم را از روی اسلحهام برمیدارم و منتظر میشوم مسعود برسد اینجا.
هنوز پا از در داخل نگذاشته که میپرسم:
- مشکلی نبود؟
نگاه مسعود روی شکلی که کشیدهام میماند.
جلوتر میرود که بهتر ببیندش و میگوید:
- نه.
کاش زودتر آن شکل را پاک میکردم.
مسعود بالای سر شکل میایستد و چند لحظه نگاهش میکند. بعد دوباره برمیگردد به سمت من و در گوشم میگوید:
- اون تیم عملیاتی رو بسپر به من. من بیشتر از تو تعقیبشون کردم، یه چیزایی دستم اومده.
سرش را میآورد عقب،
که واکنش من را در چهرهام ببیند. میتواند ناباوری و شک را در چهرهام بخواند؛ بیاعتمادی را.
دوباره سرش را میآورد جلو:
- من مواظب اون تیم هستم. تو بچسب به پیدا کردن مینا. اصل کار اونه و پشتسریهاش.
و دوباره نگاهم میکند؛
طوری که انگار میخواهد به من بفهماند چارهای ندارم و نقشه او درست است و حتما باید قبولش کنم.
بیراه هم نمیگوید...
مسعود توانایی لازم را دارد، فعلا هم پاک است و من هم نباید از سوژه اصلی دور شوم. مسعود تامل و سکوتم را علامت رضا میبیند که میگوید:
- برگرد خونه امن. نباید کسی مشکوک شه.
انگشتم را بالا میآورم و در هوا تکان میدهم به علامت تهدید:
-گزارش لحظه به لحظه میخوام. سر خود کاری نکن. باشه؟
لبخندی میزند که نمیدانم نشانه رضایت است یا تمسخر:
- چشم سرتیم جان!