✍قسمت ۶ چقدر قیافه این مرد آشناست. مطمئنم او را قبلاً دیده‌ام؛ همانطور که آن مردِ میانسال را دیده بودم. نمیدانم کجا. این مرد جوان است، بیست و هفت هشت ساله. لبخند گرمی میزند: _من عباسم مامان! جیغ میکشم: _مامان؟ یعنی چی؟ و با چشمانِ گرد شده به بشری نگاه میکنم. بشری سرش را تکان میدهد: _آره، اینم شخصیت رمانته. ماها مثل بچه‌های توایم. ناباورانه و عصبی سرم را تکان میدهم: _دارین چرت میگین. امکان نداره! منو پیاده کنین بذارین برم! مردی که در جای راننده نشسته، وقتی تقلایم برای باز کردن در را میبیند میگوید: _قفله. الان اوضاع خطرناکه، بهتره درها قفل باشه. دست از تقلا میکشم. مرد آینه جلو را طوری تنظیم میکند که صورتش را ببینم و میگوید: _ابوالفضلم. عصبی میخندم: _منو مسخره کردین؟ بشری دستش را میگذارد روی دستانم: _نه. باور کن واقعیه. عالی شد. بعدازظهر شنبه‌ی یک روز پاییزی، وسط اغتشاش و اعتصاب و درگیری، یک آدم دیوانه با اسلحه تهدیدم کرده که دفترت را بده و سه تا آدم خل و چل نجاتم داده‌اند و میگویند ما شخصیت‌های رمانت هستیم؛ بچه‌های تو. موقعیت از این مسخره‌تر در دنیا وجود ندارد. زیرلب می‌غرم: _احمقانه‌س! عباس میخندد: _پس بگو چرا همه‌مون انقدر شکاک و دیرباوریم. این ویژگی مامانه. و نگاهم میکند. از این که خرس گنده به من میگوید مامان لجم میگیرد. عباس ادامه میدهد: _ویژگی شخصیتی اکثر ماها شبیه شما شده. چون تیکه‌های شخصیت توایم. بشری هم حرف عباس را تایید میکند: _حتی گاهی میتونیم رفتارها و واکنش‌هات رو پیشبینی کنیم. کمی ازشان میترسم. من الان با خودم مواجهم. چند تا آدم که تکثیر شده‌ی شخصیت من‌اند. بشری به ابوالفضل میگوید: _الان کجا میری؟ ابوالفضل حرفه‌ای رانندگی میکند و میگوید: _میخوام ببینم از این کوچه پس کوچه‌ها میشه برسیم خونه یا نه. همه خیابونای اصلی بسته‌س. قفلِ قفل. عباس میگوید: _معلومه از قبل یه برنامه‌ریزی دقیق داشتن. چون مردم معمولی نمیتونن انقدر سریع کل شهر به این بزرگی رو قفل کنن. این برنامه از یه جای دیگه داره هدایت میشه. ابوالفضل سرش را تکان میدهد: _این دفعه هم قرعه به نام ما اصفهانیا افتاده. مرکز اعتراضات اصفهانه. توی تهران چون برف میومد خیلی کاری نکردن. کمی درباره شخصیت‌هایی که با آنها طرفم فکر میکنم و بعد میپرم وسط حرفشان: _وایسین ببینم، عباس مگه تو سال نود و شیش شهید نشدی؟ پس اینجا چکار میکنی؟ الان باید دو سال از شهادتت گذشته باشه! بشری لبخند میزند؛ عباس هم. عباس میگوید: _تا وقتی تو زنده هستی ما هم زنده‌ایم. گفتیم که، ما تیکه‌های وجود توایم. الان من که هیچی، کمیل هم که ده سال پیش شهید شد زنده ست. کمیل را نمیشناسم: _کمیل دیگه کیه؟ من همچین شخصیتی ننوشتم! ابوالفضل میخندد: _اونو هنوز ننوشتی، ولی توی وجودت هست. اتفاقا همین امروز توی آزمایشگاه داشتی روی شخصیتش فکر میکردی، ایده رمانش چندروز پیش به فکرت رسید. الان حتی شخصیتهایی که هنوز نوشته نشدن هم زنده‌ن. چون تو زنده‌ای. چقدر پیچیده و غیرقابل باور! اینها را به هرکس بگویند، آدرس و شماره تلفن آسایشگاه فارابی را بهشان میدهد. تازه یادم میافتد قرار است بروم خانه. مینالم: _من باید برم خونه! خانوادهم منتظرن! بشری سر تکان میدهد: _حرفشم نزن. بهزاد آدرس خونه‌تون رو بلده. میاد سراغت. باز هم یک مجهول مسخره جدید. تقریباً جیغ میکشم: _بهزاد دیگه کیه؟ -بهزاد همونه که میخواست دفتر رو ازت بگیره. اونم شخصیت یکی از رماناته. هنوز ننوشتیش؛ همونی که امروز توی آزمایشگاه داشتی روی ایده‌ش فکر میکردی. همون که کمیل هم توش بود. در ذهنم حرفهای بشری را کنار هم میچینم؛ پس برای همین بود که بهزاد میتوانست پیش‌بینی کند که قصد فرار یا جیغ دارم. چون خودش هم بخشی از من بود؛ احتمالا نیمه تاریک من... مینالم: _من باید برم خونه! نمیشه شب توی خیابون بمونم که! عباس که نگاهش به جلوست میگوید: _فعلا میبریمت یه جای امن تا آبا از آسیاب بیفته. -کجا؟ عباس با لبخند شیطنت‌آمیزی به ابوالفضل نگاه میکند: _اون دیگه رازه! به قول خودتون یه شگفتانه ست! اخم میکنم. عباس میگوید: _خیالتون راحت، مطمئن باشید ما به شما آسیب نمیزنیم. با حرص نفسم را بیرون میدهم: _خب به خانوادهم چی بگم؟ بشری گوشیاش را درمی‌آورد و میگوید: ..... ✍ادامه دارد..... 💫نویسنده ؛ فاطمه شکیبا (فرات) ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc