🍃قسمت ۱۰ فکر میکنم تمام توجهاتش که من عشق پنداشته‌ام آنها را،از روی همبازیِ بچگی بودن و دخترعمو پسرعمویی است،وگرنه چه دلیلی دارد این پیشقدم نشدنش؟ اصلا میدانی چیست؟ نمی‌آید به درک من هم فراموشش میکنم، عشقش را از دل و جانم پاک میکنم!نمیشود که هی بنشینم دفتر شعر خط‌خطی کنم و بغض کنم و بغض کنم اصلا حقش بود میگذاشتم پسر حاج‌ مصطفی بیاید خواستگاری تا مثل عموسبحان دنیا روی سرش خراب شود.اصلا کاش الان پیشم بود تا همین دفتر و خودکار را میزدم وسط فرق سرش. نفس کلافه ای میکشم و از اتاق بیرون میروم..لیوان آب یخی میخورم و کمی آرام میشوم. ساعت را نگاه میکنم، با دیدن عقربه‌ها که هشت و نیم شب را نشان میدهند، دلم برای معده‌ام میسوزد .و میخواهم غذایی درست کنم که صدای درِ حیاط به گوشم میرسد همانطور که چادر گلدارم را سرم میکنم و به سمت در میروم، فکر میکنم که "بابا اینها که کلید "دارند، یعنی کیست؟ پایم را که در حیاط میگذارم، متوجه بارش نم‌نم باران، این برکت آسمانی میشوم.صورتم از برخورد قطره‌های باران نمدار میشود. در را باز میکنم و مهدی را میبینم، با موهای خیسی که روی پیشانیاش پخش شده است متعجب نگاهش میکنم که میگوید: _اومدم بگم که.... _سلام آقا مهدی! چیزی شده؟؟؟ کلافه بین موهای مشکی‌اش دست میکشد و میگوید _سَـ.. سلام... اومدم بگم که فردا شب با بابا اینها مزاحم میشیم متعجب میگویم: _قدمتون سرِ چشم، چرا الان نیومدن عمواینا؟ میبینم که میخندد: _واسه امرِ خیر خدمت میرسیم دخترعمو! با اجازه .میگوید و میرود.... میگوید و میرود... و من، در را میبندم و همانجا به در آهنی حیاط تکیه میدهم باران تندتر میشود و قطره‌ها بی‌امان به سر و صورتم میخورند. صدایش در گوشم طنین انداز میشود "واسه امرِ خیر خدمت میرسیم" چند دقیقه بعد، دوباره صدای در بلند میشود؛ اما اینبار پشت سرش در با کلید باز میشود.خانم جان، پدر و مادرم و عموسبحان داخل میشوند مادرم میزند روی دستش و میگوید: _خدا مرگم بده. چرا زیر بارون موندی مادر؟! انگار لب‌هایم را به هم دوخته‌اند.میخواهم حرف بزنم ها؛ اما نمیتوانم مادر به داخل خانه هلم میدهد و چادرِ خیس را از روی سرم برمیدارد. همه که داخل می‌آیند عمو میپرسد _اینی که داشت از اونورِ کوچه میرفت، مهدی نبود؟ تمام توانم را جمع میکنم و میگویم: _آره، مهدی بود پدرم کنجکاو میپرسد: _چکار داشت؟ _گفت فردا شب با عمو اینها میان اینجا، واسه... واسه خجالت دخترانه به سراغم می‌آید و نمیتوانم جمله‌ام را کامل کنم.خانم جان که از اول با لبخند به من زل زده میگوید: _سعید با من حرف زده، میان برای امرِ خیر نگاهِ متعجب مادر، رضایت نهفته در چشمان پدرم و خیره نگاه کردن عموسبحان را تاب نمی‌آورم.سر به زیر و آرام، به اتاقم میروم.لباسهای خیس از بارانم را عوض میکنم و روی تخت میافتم. کم‌کم و با فکر کردن به چند دقیقه قبل، لبخند روی لبم نقش میبندد.در اتاق باز میشود و مادرم داخل می‌آید.سرم را پایین می‌اندازم. کنارم مینشیند و میگوید: