🍃قسمت ۱۹
چشمکی میزند و ادامه میدهد
_سعی کن ناهار نیمرو نباشه
و پشت سر این حرفش سریع از اتاق خارج میشود، فقط صدایش از هال به گوشم میرسد:
_خیلی دوستت دارم هانیه
تقریبا داد میزنم
_من بیشتر ستوان
•••••••
ظرف حاوی مایهی کوکو سیبزمینی را برمیدارم و کنار گاز میایستم. کمی از مایه را توی ماهیتابه
میریزم که یکدفعه روغنش جلز و ولز میکند و یک قطره روغن روی دستم میافتد. بیخیال بقیه،
مایه را هم میریزم و به اتاق میروم، از بین کتابهایم، دفتر شعرم را بیرون میآورم. خط به خطش را که میخوانم روزهای نه چندان دور در
ذهنم تداعی میشود.
یک لحظه با خودم فکر میکنم اصلا من از کِی بود که عاشق مهدی شدم؟
خودم هم جواب میدهم شاید از وقتی که تازه در ارتش استخدام شده بود و به تهران آمده بود! شاید از
همان وقت که در مهمانیهای خانوادگیمان جای خالیاش خودنمایی میکرد یا اصلا شاید از وقتی که من
هنوز شش یا هفت سالم بود و مردادماه و شهریور که میشد و هوا به اوج گرمایش میرسید، وقتی به
خانهی خانم جان میرفتیم، کلی توی حیاط با صفایش با مریم، مینا، فاطمه، عموسبحان و مهدی بازی
میکردیم و آخر سر هم مهدی میرفت و از بقالی سرِ خیابان برایمان بستنی یخیِ پرتقالی میخرید
نمیدانم! اصلا زمان دقیقش مشخص نیست؛ ولی این را خوب میدانم که خیلی وقت است دلم را باختهام
با آمدن بوی سوختگی سریع و شتابزده دفتر را روی تخت میگذارم و به آشپزخانه میروم. با دیدن
کوکو سیبزمینیهای سوخته آه از نهادم بلند میشود. زیرِ گاز را خاموش میکنم و مات و ناراحت خیرهی
مثلا غذایم میشوم.
_سلام... چی شده هانیه؟
ترسیده به عقب برمیگردم که مهدی را میبینم. متعجب میگویم:
_سلام... خسته نباشی... کِی اومدی؟
با لبخند میگوید:
_سلام به رویِ ماهت... شما هم خسته نباشی خانمِ خونه. اینقدر تو فکر بودی متوجه اومدنم نشدی...ببینم این بوی چیه؟
با یادآوری غذای سوخته، ناراحت به ماهیتابه اشاره میکنم
_آخه چرا؟
میبینم که لبخند عمیقی میزند. پر از محبت و عشق نگاهم میکند و میگوید:
_فدای سرِ خانمم...یاد میگیری به مرور... بذار من لباسهام رو عوض کنم میام یه غذایی برات درست میکنم که انگشتهات هم باهاش بخوری
خیره نگاهش میکنم. لبخند میزند
_چیه؟
_تو خیلی خوبی مهدی
_نه به خوبیِ تو
به اتاق میرود و من هم شاهکارم را توی ظرفشویی میگذارم. آمدنش که طول میکشد، به سمت اتاق راه میافتم و در همان حال هم صدایش میزنم
_مهدی؟ کجا موندی؟ داری به طلاق دادنم فکر میکنی؟
در نیمه بازِ اتاق را کامل باز میکنم. لباس راحتی پوشیده روی تخت نشسته و دفتر شعرهایم در دستانش
است. دست به سینه به چهارچوب در تکیه میدهم. غرق صفحات است و لبخند روی لبهایش هِی
پررنگتر میشود.
متوجه حضورم نمیشود.خیره نگاهش میکنم. نمیدانم چه میشود که دلم میلرزد. باز حرفهای خودش و عموسبحان میان
افکارم خودی نشان میدهند.
جلوتر میروم. پایین تخت و درست روبرویش روی زمین مینشینم، سرش
را بالا میآورد و خیرهی چشمهایم میشود.
لبخندی میزنم و میگویم:
_فوضولی ها
میخندد... میمیرم....از تخت پایین میآید و روبرویم مینشیند. آرام میگوید
_تو کِی اینقدر عاشق شدی؟
_خودم هم نفهمیدم... یهو چشم باز کردم دیدم به قولِ خودت دلم رو باختم
دستم را میگیرد و کف دستم را میبوسد. لبخندی میزند و با شیطنت میگوید
_میگم این دفتره آخرهاش از دستم شاکی بودی ها! همچین نوشتههات بوی کتک میدادن
_آها... آره اونها مالِ قبل از خواستگاریه... حرص میخوردم از دستت ها... هی هانیه خانم هانیه خانم
...
_چه خاطرههای قشنگی داریم... پر از سادگی
_آقای پر از سادگی گشنهمونه
بلند میشود و دستم را میگیرد و من را هم بلند میکند. به سمت آشپزخانه میرویم. رو به من میگوید
_شما فقط بشین نگاه کن چی برات میپزم
میخندم و روی صندلیِ میز کوچکِ آشپزخانهمان مینشینم. دستم را زیر چانهام میزنم و خیرهی
حرکاتش میشوم. پیاز و گوجه و تخم مرغ را از یخچال برمیدارد! با صدای بلند میزنم زیر خنده. به
سمتم برمیگردد و گیج مثل پسربچههای کوچک نگاهم میکند. آنقدر شیرین که در دل میگویم کاش
اگر روزی بچهدار شدیم پسر شود تا شبیه تو بشود!
خندهام را جمع میکنم و میگویم:
_اینهمه غذا غذا کردی منظورت املت بود؟
_فهمیدی؟
_خب آخه با پیاز و گوجه و تخم مرغ چه غذای دیگهای میشه درست کرد؟
_حالا هر چی