واقعاً خدا را شکر که
اهل جویدن ناخن نبود وگرنه با این همه خجالت و اضطراب حتماً ناخن سالم برایش نمیماند !
حسن دوباره شروع به نق نق کرد و معصومه مجبور شد از جمع عذر بخواهد و همراه او به اتاقش
برود. به اتاق که رفت حسن را روی زمین گذاشت و اسباب بازی هایش را کنارش چید. پسرک با
دیدن اسباب بازی هایش انگار دنیا را به او داده باشند با خنده و سر و صدای زیاد مشغول بازی
شد. معصومه هم با او بازی میکرد و به این تغییر رفتار او میخندید.
- ای ناقاا ، فقط میخواستی منو از اونجا بکشونی بیرون ، ها ؟!
و به آرامی بینی حسن را فشرد اما او آن قدر مشغول بازی بود که اهمیتی نداد. صدای بقیه از درون پذیرایی می آمد اما حسن آن قدر سر و صدا می کرد که نمیشد فهمید که آن ها چه میگویند.
معصومه هم بیخیال اتفاقات بیرون با او مشغول بازی شد. بعد از گذشت یک ساعت حسن کوچولو
خوابش برد و معصومه او را روی تختش خواباند و به پذیرایی رفت. با لبخند عمیقی کنار مسعود
نشست.
مسعود سرش را به او نزدیک کرد و زیر لب گفت : خوابید؟!
- آره
بعد از کمی صحبت که بین بزرگتر ها رد و بدل شد و تعیین مهریه و قرار روز عقد، عفت خانوم حلقه ای را در انگشت مرضیه جا داد. خانواده ی اشرفی که رفتند، مرضیه نفس عمیقی از روی
آسودگی کشید که باعث خنده ی همگی شد. بعد از شام آقا یوسف علی و محرم خانوم همراه
مروارید به خانه او رفتند.
صدای زنگ در می آمد. یک ساعتی میشد که مسعود به آموزشگاه رفته بود. پتو را روی حسن
کشید و شال و چادرش را سر کرد. از درون چشمیِ در به بیرون نگاه کرد اما کسی نبود. دلش
فروریخت. زیر لب "بسم الله " گفت و در را باز کرد. مردی با نگاه نافذ همیشگی اش در آستانه ی
در ظاهر شد. خشکش زد و شاید هم برای چند ثانیه قلبش ایستاد!
- به به معصومه خانوم ! این همسایه تون خیلی زود باورنا ...گفتم برادرتم دروازه رو
باز گذاشت برام تا بیام توو
نفرت و ترس از این مرد تنش را به لرزه درآورده بود و زبانش بند آمده بود.
ادامه دارد ...