با خجالت جواب دادم : - خدا امواتتون رو رحمت کنه ...! این چه حرفیه بنده در حدی نیستم زندگی بقیه رو قضاوت کنم! آقای مقدم از ماشین پیاده شد و رو به من گفت : - بفرمایید پیاده شین اینجا آخر خطه ... و خودش با خنده به سمت پله های ورودی به راه افتاد! بادیگاردی که تا الان کنار من نشسته بود جای راننده نشست. ظاهراً میخواست جای ماشین رو عوض کنه و یا با خودش بیرون ببره ...!‌ همراه خانم مقدم از ماشین پیاده شدیم. از فرصت استفاده کردم و رو به خانم مقدم گفتم : - ظاهراً قراره امشب بابت کارِ نکرده و آش نخورده بسوزیم!! خانم مقدم ایستاد و رو به من گفت : - مطمئن باشید نمیزارم بخاطر چیزی که خودم مقصر بودم کس دیگه ای رو مجازات کنن!‌ به من پشت کرد و از پله ها بالا رفت. نفس عمیقی کشیدم و بسم اله گفتم و پام رو روی پله ها گذاشتم. وارد سالن اصلی ‌که شدیم نما از اون چه که بنظر می اومد مجلل تر و قشنگ تر بود! یهو زن میانسالی که چادر رنگی به سر داشت با عجله به سمت ما دوید و بدون اینکه واکنشی به من نشون بده ، خانم مقدم رو بغل کرد و شروع کرد به گریه زاری : - هیچ معلوم هست تو کجایی دختر؟ نمیگی من نصفه عمر میشم گوشیت خاموشه؟ حالت چطوره؟ چرا قیافه ت اینجوری شده ...؟ چی میگه بابات؟ برای چی گرفته بودَنِت؟ تو مگه طرفدار این ماجراها بودی ..‌.؟ بابات که پیام داد با هُدی و یه پسره ... تازه متوجه حضور من شد ... چادرش رو مرتب کرد و گفت : - ای وای ببخشید من یه لحظه هُدی رو دیدم متوجه شما نشدم. سرم رو پایین انداختم و گفتم : - سلام اختیار دارین ... شما ببخشید که نصفه شبی مزاحم تون شدیم! خانم میانسال که ظاهراً مادرِ خانم مقدم بود سرش رو به علامت نفی تکون داد و گفت : - این چه حرفیه ... خیلی خوش اومدین! بفرمایید بشینید تا یه چایی تازه دم براتون بیارم ظاهراً خیلی خسته شدین. ای که خدا ازشون نگذره ...! خانم مقدم که میخواست بشینه ، مادرش دستش رو گرفت و رو بهش گفت : - چی چی نشستی؟ پاشو بیا کارت دارم ! این رخت و لباس خاکی خولی رو برو عوض کن ... انگار از سطل آشغال دَرِت آوردن. همچنان که دور میشدن و تنها شده بودم به اطراف نگاه کردم. گوشه ی سمت چپ سالن شومینه ی طرح روز و خیلی شیکی خودنمایی میکرد اما من توجه م به تابلوی بزرگی بود که روی شومینه نصب شده بود. یه تصویر قدیمی از یه پیرمردی که عمامه به سر داشت و توی تصویر روی صندلی چوبی نشسته بود و عصا به دست داشت. نگاه نافذ و پر جذبه ای داشت. اونقدر که خیلی راحت متوجه می شدی باید پدر یا پدربزرگ آقای نماینده باشه ...! آقای مقدم با لباس عوض شده و خونگی از پله های مارپیچ پایین اومد. رو به من که نگاش میکردم گفت : - گفتم الان آقا عطا براتون لباس بیارن. با خجالت جلوی پاش از جام پاشدم و گفتم : - نه متشکرم! نیازی به لباس عوض کردن نیست، یه سری سوءتفاهم ها رو خدمتتون بگم رفع زحمت میکنم. روی صندلی روبرویی نشست و با صدای آرومی گفت : - حاج خانم ما یه مقدار وسواس دادن، هر کی از راه برسه باید لباسش رو عوض کنه بعد بشینه ... ! شما هم به داد ما برس و عوض کن و گرنه فردا بساط بشور و بساب راه میندازه همه رو عاصی میکنه ...! قبل از اینکه بخوام جوابی بدم مرد میانسال دیگه ای که ظاهراً آقا عطا بود از در دیگه ای که معلوم نبود کجا بود بیرون اومد. لباس رو به سمت من گرفت و رو به آقای مقدم گفت : - از لباس های آقا هادی برداشتم، فکر کنم سایزشون باشه ... آقای مقدم با لبخند گفت : - البته آقا امیر قدشون از هادی بلندتره ... یه لحظه با شنیدن اسمم از زبون آقای مقدم تعجب کردم. حتماً سروان اسمم رو بهشون گفته بود! آقا عطا رو به من گفت : - دنبال من بیاید راهنمایی تون کجا لباس تون رو عوض کنید ... ادامه دارد ...