🍃و مـن هـم بـا ذوق بگویـم: سلـام! محیـام اسـتاد! بمـرور زمـان کلمــه ی" بلــه ی" پناهـی بـه جانـم محیـا تبدیـل شـد! برایـم هیـچ گاه سـوال نشـد کـه چـرا مـردی کـه مذهبـی اسـت بـه راحتـی بـه شـاگرد جوانـش مـی گویـد: جانم! سرم را بـه حالـت تاسـف تکانـی مـی دهـم وچشـانم را مـی بنـدم... خاطــرات برخلــاف خواســته ام دوبــاره برایــم تداعــی مــی شــوند.تنها راه نجــات، یادداشــت نکردنشــان اســت! بادسـت گلویـم رامـی فشـارم و چندبـار سرفـه میکنـم. بانالـه روی تخـت دراز مـی کشـم و ملافـه را تاسـینه ام بـالا مـی کشـم. بـه سـقف خیـره مـی شــوم و از درد پهلوهایــم لــب پایینــم را مــی گــزم. سرمــا آخــر بــه جانــم افتـاد و باعـث شـد تـا چهـار روز بـه مدرسـه نـروم! مـی توانـم بـه راحتـی بگویـم: دلم بـرای محمدمهـدی تنـگ شـده بـا تجسـم نـگاه هـای جـدی ازپشـت عینکـش، لبخنـد کجـی مـی زنـم و یـک بـار دیگـر سرفـه مـی کنـم. تمـام وجـودم درتـب مـی سـوزد امـا روی پیشـانی ام دانـه هـای درشـت عـرق سرد نشسـته اسـت. مـادرم در حالیکـه یـک ظـرف پلاسـتیکی راپـراز آب کـرده، بـا عجلـه بـه اتاقــم مــی آیــد و بــالای سرم مــی ایســتد. موهــای کوتاهــش کمــی بهــم ریختـه و رنگـش پریـده! امـان ازنگرانـی هـای بیخـودش! دسـتمال سـفید کوچکــی را در آب خیــس مــی کنــد و روی پیشــانی ام مــی گــذارد. بــی اراده از سرمـای آب کـه ماننـد یـک شـوک بـه درونـم مـی دود، دسـتهایم را مشـت مـی کنـم و بلافاصلـه بعـد از چندلحظـه بـه حالـت اول بازمیگـردم. مــادرم کنــارم روی تخــت مــی نشــیند و محبتــش را درغالــب غــر برایــم میگویـد: چقـد گفتـم لبـاس گـرم بپـوش!؟ حـرف گـوش نکـن باشـه؟! قبـلا میگفتـی کاپشـن زیـر چـادر پـف میکنه. خـب الان کـه چـادر نمـی پوشـی! چــرا اینقــد لــج بــازی! ببیــن باخــودت چیــکار کــردی ! ازدرســتم عقــب افتـادی! بـی اراده لبخنـد مـی زنـم. چقـدر برایـم درس شـیرین شـده! سـکوت مـی کنــم و بــه فکــر مــی روم. کاش مــی شــد بهــش زنــگ بزنــم، چنــد روز صـداش رو نشـنیدم! امـا بـه چـه بهانـه ای؟! ‌❣ @Mattla_eshgh