1⃣4⃣ ❇️ اواخر بهمن ماه و باریدن برف لطیف، حال وهوای شهر را عوض کرده!پوتین هایم را پا و ازمادرم خداحافظی می کنم. یک روز تعطیل و شیطنت گل کرده ی من! به قنادی می روم و یک جعبه شیرینی میخرم با چندشاخه گل رز! من او رادوست دارم و اعتراف این مسئله چه گناهی میتواند داشته باشد؟! تصمیم دارم خیلی هم خودم را بی ارزش نکنم! باپاپیش بکشم و بادست پس بزنم! حسابی غافل گیر می شود اگر مرا ببیند! اولین باراست که سرزده به خانه اش می روم! خنده ام میگیرد! یعنی میخوام به خواستگاری بروم؟! سرم راتکان می دهم ،نه احمق جون! فقط...فقط...میری و... خیلی غیرمستقیم میگی که بعنوان یه شاگرد دوستش داری و قدردان زحماتش هستی همین! لبخند موذیانه ای می زنم وادامه میدهم: بعدم صبرمی کنی که ببینی اون تو جواب دوستت دارم چی میگه!بعدم دوباره سوالای چرا خوب دورتونو نگاه نمی کنید برای ازدواج و این چیزا و..... بالاخره میفهمه! دوزاریش که کج نیس! هست؟! ابروبالا میندازم و دردلم میخندم. آرایشم کمی بیشتر از دفعات قبل است! نمی خواهم برای دلبری بروم ... فقط... یکم بیشتر به خودم رسیده ام! یک ساعت تا منزلش راه است و بالاخره باکلافگی می رسم. سی چهل متر مانده به درساختمان بادیدن صحنه ی مقابلم سرجا خشک می شوم. به سختی چندقدم جلو می روم و پشت یک درخت پنهان می شوم. محمدمهدی درماشینش را برای یک دختر بازمی کند تا او پیاده شود! حتما اشتباه می کنم! جلوتر پشت یک درخت دیگر می روم...خودش است! دختر باخنده پیاده می شود و دستش را روی شانه ی محمد مهدی میگذارد.قلبم می ایستد و تمام وجودم یخ میزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبه ی شیرینی و گلها کاری غیرممکن می شود! محمدمهدی کتش را روی شانه ی آن دختر میندازد...دختری که چیزی تاعریان شدنش نمانده! مانتوی جلوباز، جوراب شلواری مشکی ولی نازک، شالی کوتاه روی قسمتی ازسرش و یقه ی بشدت باز! نمیتواند زنش باشد! من عکسش رادیدم! اصلا...اصلا اگر زنش باشد! مگر جدا نشده اند؟محمدمهدی با این؟! کجای تیپ این به ریش اون میاد؟! کاملا گیج شده ام! نمی خواهم جلو بروم. شاید اشتباه می کنم؛ شاید هم... هرچه که باشد فعلا باید ازدور تماشا کنم. تصویر مقابلم تار می شودهیچ چیز نمی شنوم...دختر باقهقهه به محمدمهدی تکیه می دهد و باهم داخل ساختمان می روند. همانجا روی برف کمی که زمین را پوشانده، می نشینم وبغضم را رها می کنم. گلها ازدستم میفتند و جعبه شیرینی هم دربرف خیس می شود. نمی فهمم! خودش گفت که تنهاست. خواهرهم که ندارد! پس این. این... پیشانی ام راروی زانوهایم میگذارم و به هق هق می افتم...خیلی احمقی محیا! گول ریشش رو خوردی؟! آره؟! وا دیوونه! هنوز که مطمئن نیستی! شاید فامیلشونه! اصلا شاید شاگردشه! اونکه فقط مدرسه ی شما تدریس نداره! زیر پلکم را پاک می کنم... هه! آره شاگرد ول میشه تو بغل آدم؟!... خوب چرا جلو نرفتی؟!...نمیخوام به روم بیارم...باید یه جور دیگه بفهمم! پس نق نقت چیه؟!...دوسش دارم میفهمی؟!... ببند دهنتو ببند!کیو دوست داری؟! چیشو؟-خودشو! اخلاقشو!...اون کجاش شبیه توعه؟ -همه چیش!..خوب بگو یکی یکی... -اخلاقش...ویژگیهاش...آرماناش... مذهبیه ولی امل نیست! مثل عقب مونده ها رفتار نمیکنه! +واقعا؟! مثل الان که یه دختر از ماشینش پیاده شد؟! سرم را محکم بین دودستم فشار میدهم: خفه شو خفه! هنوز هیچی معلوم نیست! ✳️ قرص را روی زبانم میگذارم و با یک لیوان آب ولرم قورتش می دهم.حال خرابم راهیچ کس درک نمی کند. کف دستهایم ازاسترس مدام عرق می کند. سه روز پیش من مرگ را زیر بارش برف دیدم. مرگ قهقهه می زد کنار مردی که...باز هم بغض... باز هم سوزش قلبم. ناخن هایم راانقدر در دستم فشار داده ام که جایشان زخم شده. باید او را ببینم و راجع به آن دختر بپرسم. اسمش چیست و چه نقشی در زندگی لعنتی اش دارد؟؟ زیر چشمانم گود شده و صورتم حسابی پف کرده. مادرم بانگرانی سوال پیچم می کند و من بادعوا جوابش رامیدهم. چقدربه پروپایم می پیچد. دیوانه شدم.مقنعه ام راسرم می کنم و به طرف مدرسه می روم. امروز بااو کلاس دارم ولی چرا دیگر خوشحال نیستم. آسمان دور سرم می چرخد و به خیالاتم پوزخند میزند.دنیا تمام شده؟ نه! هنوز چیزی معلوم نیست! ⚜ پررنگ لبخند می زند و می پرسد: چه دختر خوب و ساکتی! چته؟ نگران شدم.من بازهم سوار ماشینش شدم. بازهم قراراست به خانه اش بروم، اما این بار با دفعات قبل فرق دارد. میخواهم ازکارش سردربیاورم. میخواهم بفهمم زیر پوست مذهبی اش چه شخصیتی خوابیده! دنده را عوض می کند و آستینم را می گیرد وچند بار دستم را تکان میدهد.... ⏪ ⏪ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh