#قبله_ی_من
#قسمت 1⃣5⃣
🍃🌺 بدون اینکه برگردد می پرسد: میخواید برید اتاق یلدا؟!
- نه! هوفی می کند، چندقدم دیگر جلو می رود و دراتاق یلدارا بدون اجازه باز می کند! یلدا شوکه هندزفری اش را از داخل گوشهایش در می آورد و میگوید:داداش! کی اومدی؟!
- تازه! بیام تو؟ کارت دارم.
یلدا درحالیکه شش دنگ حواسش به شال روی شانه ام است جواب میدهد: بیا! یحیی داخل می رود و در را بروی من می بندد. پنج دقیقه بعد بیرون می آید ویک لحظه نگاهش به چشمانم می افتد. سرش را پایین میندازد و چشمانش را محکم می بندد. پیروز لبخند میزنم و می گویم: چی شد؟! حالت خوبه؟! صدای خفه اش که از بین دندانهایش به زور بیرون می آید، لبخندم را پررنگ تر می کند..
- نه نیستم! قدمهایش را تند می کند و از خانه بیرون می زند. یلدا باناراحتی درحالیکه درچهارچوب دراتاقش ایستاده، نگاهی به سرتاپایم می کند و سرش راتکان میدهد.
با پر رویی می پرسم:چتونه؟!
- توواقعا نمیدونی؟!
-نچ.
- عزیزم. چندبار گفتم زندگی شخصیت به خودت مربوطه. ولی یحیی یه پسرجوونه. سختشه! تو دور و برش باشی. چه برسه به اینکه بخوای موباز جلوش جولون بدی.
-چون شال سرم نکردم قاطی کردید؟! پسرعمومه.. هم بازی بچگیم.
- داری میگی بچگیت. شما بزرگ شدید. یحیی وقت زن گرفتنشه! خودم رادرکوچه ی علی چپ پرت می کنم -خب بگیره. کی جلوش رو گرفته؟
یلدا برای اولین بار اخم می کند و لبش را باحرص روی هم فشار میدهد....
🍃🍄 با احتیاط روی لبه ی جوب آب می ایستم و دستهایم را باز می کنم. باد درلابه لای موهایم می پیچد و گره ی روسری ام راشل می کند. بی توجه چشمانم رامی بندم و هوای خنک پاییز را باعشق نوش جان می کنم! لبخندم را با یک سرفه جمع می کنم و به طرف صدای یحیی برمیگردم.
- یلدا پیش شمانیست؟!
شانه بالا میندازم: نه!
پیراهن یقه دیپلمات سفید و شلوار مشکی. ریش کمی به صورتش سنگینی می کند! مشخص است از زمان قیچی خوردنش زیادی گذشته! نگاه عاقل اندر سفیهی به جوب آب میندازد و می پرسد: پس کجاست؟!
- نمی دونم!
اما دروغ گفتم!!
چند روز پیش همسرحاج حمید با آذر تلفنی صحبتهایی کرد که طعم وبوی خواستگاری میداد. یلدا هم به محض بو بردن خودش را لوس و به روی خواسته اش پافشاری کرد. قرارپارک جنگلی امروز تنها برای دیدار پنهانی یلدا و سهیل بود! یحیی و عموجواد هم بی خبراز ماجرا کنجکاو و دل نگران هر از گاهی یاد یلدا می افتند و پی اش را میگیرند! گره ی روسری ام را محکم می کنم و ازلبه ی جوب پایین می پرم. نگاهش هنوز به آب زلال و روان خیره مانده. چندقدم به سمتش می روم و می گویم: بامن ست کردی ها! و لبخند مرموزی صورتم را پر می کند! به خودش می آید و می پرسد:چی؟!
به پیرهنش اشاره می کنم: مانتوم با لباست سته پسرعمو!
ابروهای پهن و کشیده اش درهم می رود و میگوید:همیشه اینقدر خوب ازفرصت ها سوء استفاده می کنید! پشتش را می کند و باقدمهای بلند دور می شود. پای راستم را زمین میکوبم وپشت سرش تقریبا میدوم: یحیی؟! می ایستد! اولین بار است با اسم کوچک صدایش می کنم! بلند جواب میدهد:آقایحیی!
و به راهش ادامه میدهد! لبم را باحرص می جوم و درحالیکه شانه به شانه اش راه می روم می پرسم:چته؟!
دوست دارم حالش را حسابی بگیرم! می پرانم:چرا دیگه باهام مثل بچگیات بازی نمی کنی... نکنه میترسی بخورمت!و بعد دو دستم را بالا می برم و به سمتش خیز برمیدارم. شوکه میشود و عقب می پرد. بلند می گویم:یوهاهاهاها...
سرش را به حالت تاسف تکان میدهد و چیزی نمیگوید. قهقهه ای میزنم:-پسرعمو! از بچگیت سرتق بودی!
با جدیت میتوپد: درست صحبت کن! به سمتم برمیگردد و درحالیکه خیره به سنگ فرش زمین است میگوید: شمامهمونی درست! حرمت و احترام داری درست! ولی یادت نره ماهم صاحب خونه ایم... همونقدر که احترام می بینی احترام بذار! لبم را کج و کوله می کنم و ادایش را درمی آورم. پوزخند می زند و میگوید:به یلدا گفتم... مثل اینکه بهتون منتقل نکرد! خط قرمز بین منو شما نباید شکسته شه.....
⬅️ ⬅️ ادامه دارد.....
❣
@Mattla_eshgh