مطلع عشق
#وآنکه_دیرتر_آمد قسمت 15 🌾سخت ترین کارها بردن حیوانات به کنار چشمه و قشو کردن آن ها ست . مشکل به
16 🌾قرار گذاشتیم دو روز بعد حرکت کنیم . هرچه کردم که مثل سایرین نیمی از کرایه را پیش بگیرم و نیم دیگر را بعد از رسیدن به مقصد ، زیر بار نرفتند و کرایه ام را پیشاپیش پرداختند . از خوشی سر از پا نمی شناختم . دلیلش را هم نمی دانستم.البته به خاطر خوش حسابی و خوش خلقی شان نبود.به نظرم مؤمن واقعی می آمدند. و من سال ها بود با چنین مردانی نشست و برخاست نکرده بودم . دین و ایمان من فقط در نماز خواندن و روزه گرفتن حلاصه می شد ، آن هم فقط از ترس قیامت و آتش جهنم . چهارده نفر بودند و من جلو دارشان بودم . هروقت بر می گشتم و به صورت یکی از آنها نگاه می کردم چنان تبسم مخلصانه و مهربانی می کرد که شرمنده می شدم . جفر سوار همان شتر نر بد قلق بود که حالا با آرامش پیش می رفت . ظهر به واحه ای رسیدیم و توقف کردیم تا نماز بخوانیم و لقمه نانی بخوریم.تا به خود بجنبم آن ها شتر ها را نشانده بودند و این وظیفه من بود نه آنها. نمازشان را به جماعت خواندند و من به فُرادا . طبق عادت گوشه ای نشستم و بقچۀ نان و خرمایم را باز کردم. اولین لقمه را به دهان گذاشتم ، چشمم به آن ها افتاد که دور سفره شان نشسته اند و بی آنکه دست به غذا ببرند خیرۀ من اند . گفتم : « بفرمایید . غذایتان را بخورید . » مسن ترین آن ها نامش سیاح بود ، گفت : « چه معنی دارد آن جا تنها نشسته ای و غذا می خوری ؟ خدا گواه است اگر نیایی کنار سفرۀ ما بنشینی ، دست به غذا نمی بریم . » محمد سرک کشید و گفت : « ببینم چه می خوری ؟ نکند غذایت از خوراک ما رنگین تر است ؟ » خجالت کشیدم . سفرۀ نان و خرمایم را برداشتم و کنار آن ها نشستم . خوراکشان مثل من نان و خرما بود ، منتها خرمای آن ها رطب بود و خرمای من خارک . به یاد ندارم در هیچ سفره ای غذا آنقدر به من مزه داده باشد . حرف ها و شوخی های شیرینی می کردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار می کردند . بعد از غذا نوشیدنی گوارایی به نام چای گرداندند که خستگی را از تنم به در کرد . دوباره راه افتادیم ، اما من دلم می خواست این سفر هیچ وقت تمام نشود و من از دیدن آن صورت های بشاش و مهربان محروم نشوم . ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc