#چیک_چیک...عشق
1 7
#قسمت
احسان که نشسته بود پای تلویزیون گفت : بابا چرا انقدر زود مخالفت میکنی ؟ خوب ادارات دولتی و سازمانها که
نمیان بدون سابقه به کسی کار بدن ! مجبوره بره شرکت خصوصی دیگه
_لااله الا الله ! تو دیگه چرا احسان ؟ تو که داری میبینی جامعه چقدر بد شده ! توقع نداری خواهرت رو بفرستم به امون خدا هر جا دلش خواست کار کنه ؟
احسان شونه هاش رو انداخت بالا و با بی تفاوتی گفت :
معلومه که نه ! صبح خودم باهاش میرم یه سر و گوشی اب بدم ببینم چه جوریاست . اگه دیدم مطمئنن حله ؟
_عاشقتمممم احسان جونم
نگاه جدی بابا باعث شد ابراز احساساتم رو موکول کنم به بعد !
_چی بگم ! من که راضی نیستم به این کار ! اما میدونم این دختره کوتاه نمیاد
برو باهاش اما شش دانگ حواست رو جمع کن ... خواهرت رو میسپارم دست تو . فردا روز جوری نشه که پشیمونم
کنید از اعتمادی که به جفتتون کردم
_بابا چقدر سخت میگیری شما ! چشم حواسمو جمع میکنم شما هم پشیمون نمیشی
خلاصه قرار شد صبح با احسان دو تایی بریم شرکت .
با اینکه دوست نداشتم مثل بچه مدرسه ای ها با ولیم راه بیوفتم روز اول کاری اما خوب ارزشش رو داشت
چون در غیر اینصورت شاید بابا اصلا اجازه نمیداد !
صبح با بدبختی احسان رو بیدار کردم که دیرم نشه !
خودمم با کلی وسواس آماده شدم . یه مانتوی مشکیه ساده با شلوار جین تیره رنگ و یه مقنعه مشکی پوشیدم
فکر کردم با شال نرم بهتره . اینجوری رسمی تره برای کار !
یه کوچولو موهام رو دادم بیرون و با احسان بعد از شنیدن کلی سفارش از جانب مامان راه افتادیم به سمت مترو !
تو ایستگاه مترو که رسیدیم احسان با دیدن جمعیت گفت :
_عجب اشتباهی کردیما ! باید ماشین رو میاوردیم
_چی میگی تو ؟ مگه نمیدونی امروز زوجه ما فردیم؟
_ما که دو نفریم ؟ 3 مگه زوج نیست ؟
_ هه هه بامزه !
_قربونت همه میگن ... با من میای یا میری تو واگن خانمها ؟
_معلومه میرم اونور
_اوکی ... پس بدو جا نمونی !
همیشه با احسان که میرفتیم بیرون کلی کل کل میکردیم و بهمون خوش میگذشت . بر عکس بعضی از خواهر برادرا
ما دو تا خیلی رابطه خوبی با هم داشتیم .
و من همیشه دوست داشتم با هم بریم بیرون و تفریح و گردش ... کلا از اخالقش خوشم میومد نه گیر میداد نه بی
غیرت بود !
❣
@Mattla_eshgh