چیک چیک...عشق
قسمت ۷۲
-چی شد عزیزم؟
با صدایی که مثل دستای یخ کردم داشت میلرزید گفتم :
_دیگه ... این کار رو نکن پارسا
_ چه کاری !؟
با تعجب نگاهش کردم . یاد اون روز افتادم که ستاره به اشکان دست داد . برای پارسا بایدم عادی باشه! این من
بودم که حس میکردم دارم خفه میشم ... خوشبختانه بلند شد و گفت :
_ای بابا یادمون رفت یه چیزی سفارش بدیم . الان میام
به دستام نگاه کردم . چقدر راحت به خودش اجازه داد بهم بی احترامی کنه !میدونستم الان تو این دوره زمونه این
چیزا دیگه عادیه و هر دختر پسری به راحتی بهم دست میدن و هزار چیز دیگه . ولی تربیت خانوادگی من همچین
اجازه ای نمیداد ! فکر کردم پارسا تقصیریم نداره . شاید دختری مثل دخترای خانواده ما کم پیدا میشه !
داشت با یه سینی توی دستش میومد سر میز . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار مزاحم تو ذهنم رو فعلا پس
بزنم .
_بفرمایید . به سلیقه خودم برات کیک و نسکافه آوردم . اگه دوست نداری بگم قهوه بیاره
_نه ممنون . نسکافه دوست دارم
_خوبه . پس بخور
خودش شروع کرد به خوردن . ولی من راه گلوم انگار بسته شده بود . کاش به جای اینجا تو شرکت خودمون بودیم
. فضای اونجا رو بیشتر دوست داشتم
_الی ؟
سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم . چند لحظه ای بهم خیره شد و آروم پرسید :
-خوبی؟
با یه لبخند تصنعی جواب دادم
_خوبم
_وقتی میخندی خیلی خوشگلتر میشی مخصوصا با شالی که امروز سرت کردی
از نگاه خیره اش معذب شدم . دستم رو دور فنجون حلقه کردم و یه مرسی آروم گفتم
_دستتو بیار
با تعجب پرسیدم :
-دستمو !؟
نیشخندی زد و گفت :
_نترس نمیذارم دستم بهت بخوره ! دستتو بیار کار دارم
پس فهمیده بود حال بدم رو ولی خودشو به اون راه زده بود . هنوز منتظر داشت نگاهم میکرد . دستم رو با تردید
بردم طرفش
یه جعبه کوچیک گذاشت کف دستم . البته متوجه شدم که از قصد با فاصله انداختش که مثال دستش بهم نخوره ! ولی
چیزی نگفتم
❣
@Mattla_eshgh