چیک چیک...عشق قسمت ۹۲ میترسیدم بهش نگاه بکنم و توی چشمهاش سرنزش رو ببینم ! حالا میفهمیدم که سانی همیشه عاقلتر از من بوده ... آرزوم بود بر میگشتم به دو ماه پیش همون وقتی که باهاش درددل کردم و تو روی هم وایستادیم ! مطمئنا اگه همچین روزی رو پیش بینی میکردم حالا وضعم این نبود ! ساناز : نمیتونم اینو نگم الهام ولی خود کرده را تدبیر نیست ! تو همون روز اول باید میفهمیدی پارسا از نظر اخلاقی مشکل داره همونجوری که من فهمیدم! حالا هم برو خدا رو شکر کن که قبل از اینکه خیلی دیر بشه این چیزا رو فهمیدی .... سرم رو تکون دادم . _حماقت کردم ! اگه تو این مهمونیه کوفتی نمیرفتم چی ؟ اگه با چشمای خودم نمیدیدمشون چی ؟ هیچی برای گفتن ندارم سانی ... هیچی _میفهمم چی میگی الهام . ولی الان با گریه کردن و غصه خوردن چیزی عوض نمیشه ! یادته اون روز که بهت گفتم پارسا به ما نمیخوره ولش کن و از اون شرکت بیا بیرون چی بهم جواب دادی ؟ گفتی من یه اخلاق بدی دارم که میخوام همه چیز رو تجربه کنم حواسم به خودم هست ! _که چی؟ مثال داری دلداری میدی یا میخوای با به رخ کشیدن اشتباهم بیشتر از این داغونم کنی ؟ _من طاقت دیدن گریه هاتم ندارم اونوقت بیام غمت رو بیشتر کنم !؟ میخوام بگم که تو باید پیش بینی همچین روزی رو میکردی ... _نمیدونم شاید حق با تو باشه _حالا میخوای چیکار کنی؟ -چی رو ؟ _پارسا رو ... شرکت رو ! نیشخندی زدم و گفتم : _پارسا که فقط لایق مردنه از نظرم ! ولی دوست دارم حالشو بگیرم ... مخصوصا حال اون دوست دختر جدیدشو ! _احمقانست ! ولی یه کاری هست که هنوز نصفه مونده الهام با تعجب به چشمهای مرموزش نگاه کردم و گفتم : _چه کاری ؟؟ بلند شد و طبق عادتش شروع کرد به راه رفتن : _ببین گفتی که اشکان بهت کارت داده و گفته در مورد پارسا خیلی چیزها هست که باید بدونی ... و گفتی قبال پارسا توی ماشین بهت گفته بوده که از اشکان خوشش نمیاد و یه کینه قدیمی دارن درسته ؟ _درسته ! ولی تو چی میخوای بگی؟ _خوب معلومه باهوش ! اشکان چیزی از گذشته پارسا میدونه که همین پارسا رو نگران میکنه ... شایدم اشکان قبال با همین اطلاعاتی که داشته بهش ضربه زده ... خلاصه که دشمنی بین این دو تا میتونه به نفع تو باشه ! دهنم از تعجب باز مونده بود ... چرا خودم به این نتیجه نرسیده بودم ! _و تو این وسط میتونی یه کاری کنی _چی ساناز ؟ ‌❣ @Mattla_eshgh