چیک چیک...عشق
۱۱۶
نمیدونم چقدر گذشت که ساناز آروم کنار گوشم گفت :
_ الهام بسه رسیدیم ... مامانت سکته میکنه این شکلی ببینت که ... بیا اشکاتو پاک کن قربونت برم
با دستمالی که بهم داد بیخودی سعی کردم جلوی چشمه اشکم رو بگیرم ولی بی فایده بود !
همه وجودم می لرزید با کمک ساناز از ماشین پیاده شدم ... حسام بوقی زد و رفت ما هم رفتیم تو ...
همه وزنم روی ساناز بیچاره بود ... داشتیم از کنار خونه مادرجون رد میشدیم که یهو وایستادم
_چی شد الهام ؟ یکم دیگه مونده ها بیا ...
چونه ام میلرزید
_میخوام ... برم پیش ...مادرجون
_چی ؟ آخه ...
با نگاهی که بهش کردم دیگه چیزی نگفت و زنگ زد ...
وقتی در باز شد و چشمم به صورت مهربون مادرجون افتاد یه آرامش وصف نشدنی یه حس خوب امنیت ریخت تو
دلم ..
واقعا نمیدونم چرا تصمیم گرفتم برم اونجا اونم با حال خرابم ...
از سواالی پشت هم مادر جون و جوابای بی سر و ته ساناز فقط یه پچ پچ میشنیدم انگار ...
همین که رفتیم تو اتاق خواب و چشمم افتاد به تخت قدیمی مادرجون انگار رسیدم به آخرین نقطه زمین ..
افتادم رو تخت و بخاطر تاثیر داروهای آرام بخشی که تزریق کرده بودن تقریبا بیهوش شدم !
نمی دونم چند ساعت بود چند روز بود ولی همش خواب مداوم بود و کابوس پارسا و اشکان ...
گاهی می فهمیدم چند نفر بالای سرم حرف میزنن ...صدای مامان و بابا و احسان رو می شنیدم ... ولی حس باز کردن
چشمهام و حرف زدن رو نداشتم ...
شایدم می ترسیدم بیدار بشم و تحمل نگاه های پر از سرزنش دیگران رو نداشته باشم ! شایدم می خواستم فرار کنم
از واقعیتی که از پا درآورده بودم
داشتم خواب می دیدم یا کابوس ... یه دختر بچه دنبال من می دوید و پارسا رو صدا میزد ...
انقدر جیغ کشید که صداش اعصابم رو داغون کرد ... دستام رو گذاشتم روی گوشم و با داد گفتم بســه !
چشمهام رو باز کردم ... با ترس به اطرافم نگاه کردم . صدای مادرجون گوشم رو پر کرد :
_چیزی نیست دخترم خواب دیدی ... بیا این آبو بخور گلوت تازه بشه .
دستشو گذاشت زیر سرم و لیوان رو آورد جلوی دهنم ... یکم که خوردم بهتر شدم
با لبخند مهربونش نگاهم کرد و همونجوری که روی سرم دست میکشید گفت :
_علیک سلام !
فکر کردم چقدر دوستش دارم و دلم براش تنگ شده بود ... منم لبخند زدم
_سلام