سکانس سوم
امروز صبح نیت کردم پیش قدم شوم برای آشنایی .
صدای در خانه رشته افکارم را پاره کرد.
در را که باز کردم صورتی خندان و مهربان روبرویم بود .
همزمان با هم سلام کردیم .
پرسیدم شما همسایه کناری ما هستید .
در دلم گفتم شما همانی هستید که من منتظر آمدنش هستم.
با خودم گفتم نمی دانی که چقدر منتظرت بودم .هیچ وقت فکرش را هم نمی کنی که کسی را که نمی شناسی منتظرت بوده است.
خندید گفت نه .
من خواهر همسایه اتان هستم .خودش نمی تواند از خانه بیرون بیاید پرستارش ساعت 10صبح می آید .هر وقت توانستید به او سری بزنید تا تنها نباشد من هم کار دارم باید بروم .در خانه باز است تا، کلید دومی درست کنیم.
آنقدر گیج شده بودم که نتوانستم سوالی بپرسم.
چشمی گفتم.
در حالی که چتر چادرم را می بستم و آن را تا می زدم، با خودم گفتم پرستار چرا؟
در باز چرا؟
سریع کارهای خانه را انجام دادم و آماده شدم تا بروم.
دلشوره گرفتم...
مگر منتظر همین روز نبودی.
حالا هم که دعوت شدی بفرمائید .
انگار همسایه جدید هم تو را می خواند .
برو و همدم روزهای خوشت را ببین .
ادامه دارد...
✍️آمنه خالقی فرد
@mavaaeghalam