تا به میدان ز حرم اکبر رفت دل زجان شُسته سوی دلبر رفت روح از جسم حرم یکسر رفت همه گفتند که پیغمبر رفت زین طرف جان حسین دنبالش آن طرف مرگ به استقبالش ای رخت ماه و هلال ابرویت صبر کن سیر ببینم رویت در خم زلف تو دلها بسته اشک من راه تماشا بسته من نگویم مرو ای ماه برو لیک قدری بر من راه برو ای جگر گوشه من ای پسرم هیچ دانی که چه آری به سرم پدر ایستاده و می کرد نظر جانب مرگ پسر راهسپر همچنان سوی سَما دست پدر تا بگوش آمدش آوای پسر رنگ خود باخت ز بانگ پسرش زانکه دانست چه آمد به سرش (علی انسانی) https://eitaa.com/mavaddat_69