میثــم تمــار، ســـوار بر اسب، از جایی میگذشٺ ڪہ حبیب را دید ڪه ســوار بر اسب می آید.
به یڪ دیگـــر نزدیڪ شدند و بہ همــان حالت روی اسب باهم سخنان طولانۍ گفتند
در پایان این دیدار، حبیب خطاب به میثم گفت; گویا پیــرمردی خربزه فروشی را میبینم که در راه عشق و محبت دودمان پیامبر صلی الله علیه و اله و سلم،او را به دار می آویزند و بر فراز چوبه ی دار شکمش را پاره می کنند.
میثم میز گفت; من هم مردی را می شناسم سرخ رو، با گیسوانی بلند که در راه یاری فرزند رسول خدا، حسیــن بن علی علیه السلام به میدان می رود و کشته می شود و سر بریده اش را در کوفه می گردانند.