سرظهر بود وداشتم ازپله های بلند وزیادی که ازایوان شروع میشد وبه حیاط ختم میشد پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد پسر سرش راپایین انداخت وسلام داد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش رابدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط واز آنجا هم یک نفس به خانهٔ خودمان رفتم. زن برادرم خدیجه داشت ازچاه آب میکشید من را که دید دلو آب از دستش رها شد وبه ته چاه افتاد. ترسیده بود. گفت:«قدم چی شده؟ چرارنگت پریده؟» کمی ایستادم تانفسم آرام شد. بااوخیلی راحت.... ... 🌹🌹 مزارشهدای همدان (یک قدم تاشهدا) 👇👇👇👇👇👇👇 @mazareshohadahamedan