همیشه بهم میگفتن ببین دختر فلانی چطور لباس میپوشه ؟؟؟ ببین پسر فلانی چه ماشینی داره؟؟ ببین دختر فلانی دانشگاه رفته ببین پسر فلانی چه زنی داره ببین دختر فلانی رو چه ازدواجی کرده ببین فلانی رو.. ببین... فلانی... و.. فلانی... اما نگفتن بهم میتونی مثل بقیه نباشی .همین کافی بود تا راهم راه درستی باشه،... از بچگی یه کمبودی رو تو خودم حس میکردم... اینکه من نباید مثل بقیه ،بخورم،بخوابم،بپوشم،بمیرم.... نه اینکه من اینارو نداشته باشم آدمی نیاز مبرم داره به این الزامات اما من این زندگی رو نمیخواستم چون عادی بودن رو دوست نداشتم یه چیزی بود که نداشتمش و نبودشو حس میکردم.. اپن چی بود؟؟؟ نمیدونم... هرچی بزرگترمیشدم عطشم بیشتر میشد ولی آبی نبود مثل این فلزیاب ها که هرچه به فلز نزدیک میشن وسنسورشون دینگ دینگ دینگ... صداش بیشتر میشه من اینطوری بودم، با خودم میگفتم دنبال چی میگردی تو؟ ولی جوابی نداشتم وعطشم بیشتر میشد حیرانیم بیشتر وبیشتر میشد من چی کم داشتم؟؟ ....