🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 ؟ راوی سید مجتبی حسینی مادرم میگفت ساعت ۹ شب بیاد زنگ بزنه منزل خانم جمالی اینا دوباره بپرسه چیکار کنیم!!؟ این چند ساعت به من بیچاره چند سال گذشت .. ساعت ۸شب بود که دیگه طاقتم تموم شد .. مادر ساعت ۸میشه زنگ بزنید!!!! مادر ،در حالی که میخندید گفت:باشه عزیزم چقدر هولی ...!!! خجالت زده سرمو انداختم پایین.. مادر تلفن رو قطع کرد .. -مادر !چی شد ؟ مادر:گفتن فردا ساعت ۹شب بیاید ... ساعت ۸:۳۰شبه داریم میریم خواستگاری یه دست گل مریم و نرگس خریدیم ... ضربان قلبم بالای صد هزار میزنه .. بالاخره رسیدیم خونه خانم جمالی اینا فقط حسین و حاج خانم بودن بعد از سلام علیک وارد خونه شدیم حاج خانم : رقیه جان چای بیار خانم جمالی چای آوردن .. روم نمیشد سرمو بالا بگیرم راستش هیچ وقت چهرشونو درست ندیدم!! چند دقیقه بود نشسته بودیم همش درباره چیزای مختلف حرف میزدن حسین چند دفعه اومد باهام حرف بزنه که انقدر هول بودم هی میگفتم: چی ؟هان؟ حسین نگاهم میکرد ، خندش میگرفت بالاخره رفتیم سر اصل مطلب ... که مادر گفت حاج خانم با اجازه شما و حسین آقا بچه ها برن حرف بزنن ..!!! حاج خانم :رقیه جان ، آقاسید رو راهنمایی کن ... یه ربع سکوت خانم جمالی حرفی ندارید؟!!!! -آقای حسینی اجازه عقد من با پدرمه اگه تاییدکنن من بهتون خبر میدم ... مونده بودم هاج و واج اگه شهید منو قبول نکنه چی؟ واای خدایا خودت کمک کن ... 📎ادامه دارد . . . نویسنده :بانو....ش ڪانال مدافعان حـــــرم(رسمی) 🌐 @mdafan_hrm