صدای گنجشكها 🐦فضای حیاط را پر كرده بود بابای مدرسه جارو به دست از اتاقش🚪 بیرون آمد. مرتضی! مرتضی! حواست كجاست؟ 😟 زنگ کلاس🔊 خورده و مرتضی هراسان وارد كلاس شد. آقای مدیر نگاهی به تخته سیاه انداخت. روی آن با خطی زیبا📝 نوشته شده بود: «خلیج عقبه از آن ملت عرب است.» ابروانش به هم گره خورد😠. هر كس آن را نوشته, زود بلند شود. مرتضی نگاهی به بچه‌های كلاس كرد. هنوز گنجشك‌ها🦋 در حیاط بودند. صدای قناری 🐧آقای مدیر هم به گوش می‌رسید. دوباره در رویا فرو رفت. یكی از بچه‌ها برخاست: «آقا اجازه! این را «آوینی» نوشته.» فریاد مدیر 🗣«مرتضی» را به خود آورد: «چرا وارد معقولات شده‌ای؟ بیا دم دفتر تا پرونده‌ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» معلم كلاس جلو آمد و آرام به مدیر چیزی گفت. چشمان مدیر به دانش‌آموزان😳 دوخته شد. قلیان احساسات كودكانه‌ مرتضی گویای صداقت باطنی‌اش بود و مدیر ... «سید مرتضی» آرام و بی‌صدا سرجایش بازگشت. اما هنوز صدای گنجشكان حیاط و قناری آقای مدیر به گوش می‌رسید. آزادی مفهوم زیبای ذهن كودك شد.😊