🌸مرگ بر صدام
آن روز من کنار اسیر نوجوانی به اسم علیاصغر نشسته بودم. علیاصغر پانزده شانزده سال بیشتر نداشت. به او گفتم: علیاصغر! برایم تعریف کن ببینم چجوری اسیر شدی؟ این چیه مثل آنتن تلویزیون به پات بستن؟
علیاصغر گفت: توی عملیات تیر خورد به ساق پام؛ نتونستم برم عقب، اسیر شدم. چون بچهسال بودم دلشون برام سوخت. منو بردن بیمارستان؛ پامو عمل کردند.
دکترا استخونا رو، رو به روی هم گذاشتند و با این پیچ و مهرهها که بهش می گن فیکساتور، ثابتش کردند تا بهمرور زمان جوش بخوره.
-بازجویی هم شدی
-آره.
-خیلی کتک خوردی؟
-خیلی نه؛ ولی یه سیلی خوردم که ارزشش رو داشت.
-چجوری؟
-وقتی رفتم توی اتاق بازجویی، افسر بعثی بین سؤالهایی که از من میکرد، پرسید: می گی مرگ بر خمینی؟
خیلی ناراحت شدم. کمی روی نیمکت جابجا شدم و گفتم: می شه نگم؟ گفت: نگو. چند ثانیه مکث کرد و پرسید: اگه ازت بخوام بگی مرگ بر صدام، می گی؟ بیمعطلی و با صدای بلند گفتم: مرگ بر صدام! زد توی گوشم و گفت: مرتیکه! چطور برای مرگ بر خمینی گفتن لالی، اما برای مرگ بر صدام گفتن زبونت درازه!
-سیدی حقیقتش من نمیخواستم بگم، خودتون...
-خفه شو زبون دراز! دیگه نمی خوام حرفی بشنوم؛ گم شو از اتاق برو بیرون
@mfdocohe🌸
۸۳۲