...........بِسْمْ أللّٰھِ الرَّحْمٰنِ الرَّحْیٖمْ........... شب، مرتکب گناه بزرگی شده بودم. از دست خودم، ناراحت بودم. آخه فردا؛ روز اول ماه مبارک رمضان بود. با خودم فکر می کردم... آیا به خاطر گناهم؛ خدا توفیق روزه داری، در ماه مبارک رمضان را به من می دهد یا خیر ؟! به خواب رفتم. در خواب، همه جا سیاه و تاریک بود. خیلی ترسیده بودم. نمی دونستم که آیا اصلا من زنده ام یا مرده؟! خوابم یا بیدار؟! فقط در آن حال، از خدا طلب بخشش و آمرزش می کردم. در باتلاق ترسم؛ فرو رفته بودم که نوری سبز رنگ، چشمان من را به طرف خودش کشاند. آن نور را دنبال کردم. ناگهان متوجه شدم، آخر مسیر آن نور سبز رنگ، مسجدِ سر خیابان است. بی وقفه، به طرف مسجد می دویدم که ناگهان از خواب پریدم! همین جور، عرق از سر و کولَم می ریخت. حضور مادرم را بالای سرم احساس کردم. بی وقفه؛ داستان را برایش تعریف کردم. آنجا بود که مادرم از من خواهش کرد، دیگر دنبال خلاف و گناه نرو. الان چند روزی است که من شب و روز را در مسجد خاتم الانبیاء سپری می کنم. خدا رو شاکرم که این داستان را برایم رقم زد، تا درسِ عبرتی هم برای خودم و هم برای دیگران باشد. ✍علی جعفریان اردکانی ۱۲ فرودین ۱۴۰۲ (داستان، طبق واقعیت نوشته شده است.) ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc