به نام خدا نسیم خنکی صورتم را نوازش می کرد. نگاهم به طرف آسمان تیره بود. با سرعت ملایمی در حال بازگشت بودم. یک وقت فکر نکنی رفته بودم توی آسمان ها که دارم بر می‌گردم روی زمین؛ نه! منظورم برگشتن روح به بدن نیست! نه من عباس موزون هستم.نه برنامه، زندگی پس از زندگی هست. سر اصل مطلب بروم. درحال برگشت از یک رویایی بودم که سه روز طول کشیده بود. دیدی تا به حال، نمی خواهی بعضی رویا های شیرین تمام شوند. رویای من از این جنس بود. ولی با یک تفاوت! رویای من خواب نبود! واقعیِ واقعی بود. خورجین پخته پوسیده ای رخش پدرم را تزئین کرده بود. در راه، ناگهان تکه هایی از رویایم به یادم آمد. از جمله ... ادامه دارد ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc