🌱 ۹۹ 🌱 ✅ بسم رب شهدا ✅ رفاقت بهشتی دفتر، کتاب هایم را بستم. یاد کتابی افتادم که ماه ها بود مثل کسی که گمشده ای دارد. یک عکس را به دست می‌گیرد و به همه نشان می‌دهد و از او سراغ می‌گیرد و از آنها می‌خواهد اگر او را دیدند یا چیزی می‌دانند در اختیارش بگذارند، در جستجویش بودم. تلفن همراهم را برداشتم و در پی آن کتاب سایت های مختلفی را دیدم. اگر به دنبال دوختن لایه ی اوزون بودم تا به حال کارم تمام شده بود. خیلی برایم عجیب بود نه اسم انتشاراتش را می‌دانستم نه اسم نویسنده اش را و نه فروشی که در اینترنت باشد.. تنها چیزی که در خاطرم مانده بود اسم کتاب و عکس روی جلد کتاب بود. گاهی برایم سوال میشد که اصلا همچین کتابی وجود دارد؟ همینطور که عکس های مختلفی که مربوط به آن کتاب میشد را یک به یک نگاه میکنم لا به لای عکس ها عکسی را می‌بینم که مرا به فکر وادار می‌کند. عکس کتابی که مربوط می‌شد به شهید (رسول خلیلی) یادم آمد از خوابی که دوستم مدتی پیش برایم تعریف کرده بود. می گفت :(( توی مدرسه مراسمی داشتیم و بنده خدایی داشت روضه می‌خواند که میانه ی مجلس مرد جوانی وارد شد، جلورفتم و گفتم : 《آقا؛خیلی ببخشید شما اینجا چیکار دارین؟ اینجا یه مدرسه دخترونه هست واسه چی اومدید اینجا؟》 گفت: 《خانم من مداح این مراسمم.》 گفتم: 《مداح؟اونوقت کی گفته شما مداحی》 وسط حرفش نگاهم کرد و گفت :《 تو دعوتش کرده بودی.》 خندیدم و قضیه را پشت گوش انداختم. از قید عکس این کتاب هم گذشتم نتیجه ی جست و جوی این دفعه هم مثل دفعات قبل به هیچ کجا نرسید. به پیشنهاد پدرم به امامزاده رفتیم. کنار امامزاده فروشگاهی بود که محصولات فرهنگی در آن عرضه میشد به داخل مغازه رفتم و کتاب هایش را از نظر گذراندم میان آن کتاب ها کتابی بود که توجهم را به خودش جلب ‌کرد کتاب "رفیق مثل رسول" آن را خریدم و از مغازه بیرون آمدم.انگار شهید خودش را نشانم داده بود تا.... هدفش را نمی دانم. کتاب را خواندم. شهید از خاطراتش تعریف می‌کرد. رسید به جایی که رفته بودند شرهانی. آنجا به پست عده ای می‌خورند که برای تفحص آمده بودند. آقا رسول می رود کنار آنها و جوان خوش مشربی را می‌بیند که یزدی حرف می‌زد. خیلی زود با هم صمیمی می شوند با فرمانده تیپ سید الشهدا، محمد حسین محمد خانی یا همان حاج عمار کتابم را میبندم به اتفاقاتی که رخ داده فکر میکنم. به روزی که با اولین رفیق شهیدم آشنا شده بودم. به روزی که شده بودم خاطره گوی حاج عمار. به روزهایی که حرف هایم و خواسته هایم را با او در میان می‌گذاشتم. به روزهایی که لحظه به لحظه و ثانیه به ثانیه حال دلم خوب بود با یادش. و به امروز به امروز که حاج عمار خواست مرا به رفیقش بشناساند. نه، رفیقش را به من بشناساند. و حالا حال دلم خوب است با حاج عمار و رفقایش. ✍ فاطمه عسکر نوه 🗓 بهار ۹۹ ✏️ @medademan https://eitaa.com/joinchat/4259250201C60440c06cc