⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
#رمان
⭐️
#ستاره_سهیل
#قسمت_چهارم
وسایل کیفش را که روی زمین پخششده بود، بهسرعت جمع کرد. درد پایش باعث شد که نتواند بهراحتی خودش را از روی زمین بلند کند.
دستش را به درخت روبهروییاش تکیه داد و از جا بلند شد. در برابرش چند پسر جوان را دید، که حاج آقایی نسبتاً مسن را دوره کرده بودند.
صدای حاجآقا را شنید.
- دخترم! مشکلی پیش اومده؟
ستاره شالش را پایینتر کشید. منمنکنان گفت: «نه! نه! حاجآقا... چیزی نیست... داشتم میرفتم بیرون.. که زمین خوردم...»
و با دقت بیشتری صورت حاجآقا را بررسی کرد؛ پیرمرد نورانی که ریشهای سفید و موهای خاکستریاش، نورانیت چهرهاش را چند برابر میکرد. چینوچروکهای اطراف چشمش و عینک نسبتاً ضخیمی که داشت، خبر از مطالعه زیادش میداد.
حاجآقا با مهربانی پدرانهای گفت: «دخترم اگر حالت خوب نیست، بیا داخل مسجد. خانمهای مسجد، ازتون پذیرایی میکنن..خونه خونه خداست، دخترم!»
ستاره در موقعیتی گیر کرده بود، که نمیدانست چه بگوید:
«نه! خوبم، طوریم نی...»
خواست جملهاش را به پایان برساند که صدایی مانع از این کار شد.
-صبر کنین، حاج آقا! نذارین فرار کنه.
یکی از خانمهای مسجد با چهرهای عصبانی، خودش را به آنها رساند. در حالیکه نفس نفس میزد، ادامه داد:
«این دختره.. خیلی مشکوکه.. آروم آروم از پشت درختها رفت که کسی نبیندش.. معلوم نیست داشته چهکار میکرده!»
ستاره هاجوواج مانده بود. بند کیفش را آویزان شانهاش کرد. خواست جوابی بدهد که حاجآقا پیشدستی کرد:
«خانم مولایی این چه حرفیه؟ همه ما بنده خداییم.. مؤمن آبرو داره حاج خانم!»
ستاره نگاهی به خانم مولایی انداخت. صورت کشیده و لاغرش، آدم را یاد ناظمهای سختگیر مدرسه میانداخت.
چشمان ریز اما تیزبینش، مانند عقابی بود که هیچچیز از نظرش پنهان نمیماند.
خانم مولایی ناخن اشارهاش را مانند یک خطکش صاف در هوا بلند کرد و گفت:
«نه، حاج آقا! ما مسئولیم. شاید پدر و مادر بیچارهاش فکر میکنن این دختره الان در حال رکوع سجوده تو مسجد ولی، با این سرووضع، معلوم نیست داره کجا میره؟»
- خانم مولایی!!
صدای محکم و قاطع حاجآقا، زبانش را بند آورد.
-حاج خانم! شما بفرمایید داخل مسجد، بند خودم هستم. حلش میکنم.
ستاره که حسابی عصبانی شده بود، بغض تلخی گلویش را فشرد. قبل اینکه خانم مولایی بخواهد رویش را برگرداند و داخل مسجد برود، الفاظی از دهان ستاره خارج شد که بعداً خودش هم تعجب کرد:
«حاج خانم! اینهمه حرف زدی، جوابش رو هم بشنو! اگر من پام به مسجد نمیرسه، بهخاطر بدیم نیست. بهخاطر جانماز آب کشیدن یه عده مثل شماست، که فکر میکنین خدا جز شما، بندهای نداره. نگران نباشین، من دیگه پام رو نه اینجا، نه توی هیچ مسجد دیگهای نمیذارم.»
دستش را طبق عادت، به بند کیفش آویزان کرد که برود.
حاجآقا با دلسوزی گفت:
«دخترم! جوش نیار. این خانم مولایی ما زبونش یهکم تنده. همه ما گاهی اشتباه میکنیم. حلال کن دخترم!»
خانم مولایی درحالیکه ستاره داشت از مسجد خارج میشد، با صدایی که به گوش ستاره هم برسد، گفت: «جانماز آب نمیکشم، مسجد رو باید آب بکشم که تو توش پا گذاشتی.»
و بعد خودش را بهسرعت به صف اول نماز جماعت رساند.
ستاره درحالیکه با چشمان پر اشک، از مسجد خارج میشد در دلش گفت:
"دستمریزاد، اوستا کریم! چه پذیرایی مفصلی ازم کردی تو خونهات. ببین! خودت نخواستی"
#نویسنده : ف.سادات{طوبی}
❌کپی به هر نحو ممنوع!
در صورت ضرورت، به این آیدی پیام دهید. 👇
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌
@mediumelahi