⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
#رمان
209ستاره سهیل
4 چهار سال بعد ...
روزی که خانم نیاسری برای حکم عفو عمومی ستاره را آورد، نتوانست این سوال را نپرسد.
_ ببخشید من یه سوال دارم ...
خانم نیاسری بدون توجه به سوال ستاره گفت: 《یک سال آخرت با عفو عمومی بخشیده شده، حُکمت دست خانم مدیره》
خواست از اتاق خارج شود که جمله از دهانش پرید بیرون
_ محراب ... کجاست؟ می خوام بدونم ... حالش خوبه؟ اونا اگه بفهمن ... بدون این که رویش را برگرداند، جواب ستاره را داد.
همه چیز تحت کنترله ... بهتر از آزادیت خوشحال باشی و بیشتر از همه مراقبش باشی.
دستش را محکم کوبید روی میز جلویش.
خوشحال بود ولی دلش میخواست از محراب خبری داشته باشد. به خودش خندید. او برای محراب فقط یک وسیله بود. گردنبندش هم از سر مراقبت، نه عشقی در کار بود، نه عاشقی. ولی دلش حالی اش نمیشد، به محراب خیالی دل بسته بود.
صدای جیغ و داد فرشته را از توی سالن شنید.
_ستاره کجایی؟ ... نفسم گرفت ... خانم نیاسری رو دیدم ... خبر آزادی تو داد ... وای خدا چقدر خوشحالم.
شانههای ستاره را گرفت و محکم تکان داد.
_ وای خدایا شکرت ... نمیدونی چقدر خوشحالم انگار خودم آزاد شدم.
خنده روی لبش ماسید.
_خوبی؟ خوشحال شدی؟ چرا اینطوری تو؟
ستاره در دلش به حماقت خودش خندید. وقتی هنوز عاشق محراب بود، یعنی هیچ فرقی با قبلش نداشت.
این معنا برایش ترسناک بود. دلش نمی خواست فرق بین واقعیت و تخیل را بپذیرد.
_خوبم ... آره خیلی بهترم ... فقط میترسم ... نمیدونم چی در انتظارمه ... میترسم ... اگه بیان سراغم چی؟
فرشته ستاره را محکم بغل کرد.
_اگه من تونستم ... تو هم میتونی ... حواسم بهت هست، هر جا که بری.
بعد ستاره را از خودش جدا کرد.
تازه امشب هم می خوام پیشت بمونم ... چون نمیدونم دیگه کی ببینمت ... صبح عموت میاد دنبالت؟
ستاره تک اشک روی گونه اش را با سر انگشت پاک کرد. سر تکان داد.
نیم ساعت به غروب، کارش تمام شد. بیحوصله در اتاقش را باز کرد.
خواست ببندش، که فشاری از پشت در مانعش شد.
_ مگه نگفتم میخوام بیام پیشت.
با لبخندی کش دار در را رها کرد.
_ بیا تو عزیزم.
فرشته وسایلش را گوشه ای کنار پنجره گذاشت.با پشت دست کمی پرده را کنار زد.
_ غروبم شد که!
ستاره کنارش ایستاد.
_آره ... غروب شد. همیشه غروبا دلم میگرفت ... برام خیلی بی معنی بود ... ولی الان ... نمیدونم حسمو چجوری بگم ... انگار من تا آخر عمر نمیتونم خوشحال باشم از ته دل ... انگار یه نفر تو وجودم مرده ... تا میام بخندم، با خودم میگم من یه غمی دارم.
فرشته اعتراض کرد.
_ دوباره شروع کردی؟
خنده اش را از توی بینی بیرون داد.
_ نه ... نگران نباش ... خوبم، یه جور خاصیام ... حالم خاکستریه، ولی از اون حال سیاه چند سال، پیش بهترم ... مگه تو نبودی ...
_اگه من نبودم ...خدا بازم بود ...
فرشته نگاهش را کشید به سمت آسمان نارنجی.
_ رفتن صادقم، برای من عین این غروب بود ... میفهمم چی میگی، ولی بعد صادق، من بزرگ شدم ... خیلی بزرگ تر از اون موقع هام.
انگشت اشارهاش را گذاشت لب پنجره.
-ستاره اون ستاره رو میبینی؟
هر دو زدند زیر خنده.
_کدوم یکی ...
✍🏻 ف.سادات {طوبی}
@tooba_banoo
رسانه الهی 🕌
@mediumelahi