#یک_داستان_یک_پند
✍میثم تمار که ملازم و همراه امیرالمؤمنین علیهالسلام بود، به یاد مولای خویش گاهی از حالات و برخوردهای حضرت نقل مىکند: شبى از شبها، مولایم امیرمؤمنان مرا با خود به صحراى بیرون کوفه برد تا این که به مسجد «جعفى» رسید. رو به قبله کرد و چهار رکعت نماز خواند و پس از سلام، نماز و تسبیح، دستهایش را به دعا باز کرد و گفت:
إِلَهِی کَیْفَ أَدْعُوکَ وَ قَدْ عَصَیْتُکَ، وَ کَیْفَ لَا أَدْعُوکَ وَ قَدْ عَرَفْتُکَ، وَ حُبُّکَ فِی قَلْبِی مَکِینٌ، مَدَدْتُ إِلَیْکَ یَداً بِالذُّنُوبِ مَمْلُوَّةً، وَ عَیْناً بِالرَّجَاءِ مَمْدُودَة «خدایا چگونه بخوانمت در حالى که نافرمانى کردهام و چگونه نخوانمت که تو را شناختهام و دلم خانۀ محبت تو است. دستى پر گناه و چشمى پر امید به سویت آوردهام.»
📖بحار الأنوار، ج۴۰، ص ۱۹۹
https://eitaa.com/joinchat/2172911817C67eb483b53