گفت « امشب من این جا بخوابم ؟» گفتم « بخواب . ولی پتو نداریم.» یک برزنت گوشه ی سنگر بود. گفت « اون مال کیه ؟» گفتم « مال هیشکی .بردار بخواب.» همان را برداشت کشید رویش .دم در خوابید. صبح فردا، سر نماز ، بچه ها به ش می گفتند« حاج حسین شما جلو بایستید.»