تنها امیر دلم 💖 خاک مدرسه را از لباسهایم تکانده ام و چشم بر هم زدنی پریده ام وسط تابستان🔆! مثل خیلی از آدم ها، چمدانمان جمع است و سفر، روزی شهریور ماهمان🧳. نشسته ام کنار شیشه، جاده و بیابان و نمازخانه های بین راهی از چشمم میگذرند و بعد شهر ها و خیابان های جدید که تا امروز ندیده ایم...🚞 گرمای قم میچشیم و سرمای گرگ و میش همدان❄! قله ی شهریور ماه هم که باشد، باید مهران را با پتو بخوابی! راه برای منِ مدرسه ای طولانی تر از بزرگتر هاست! انگار که هفته ها از عقب اتوبوس آمده ایم جلو و دوباره برگشته ایم سرجایمان و یک عالم سر و کله زده ایم با هم! گرمای عراق که به صورتم میخورد، باور میکنم پا روی خاک سرزمین شما گذاشته ام... حالا اتوبوس را عوض کرده ایم و راننده با لهجه ی غلیظ عراقی با تلفن صحبت میکند. سر گذاشته ام روی صندلی و هوای خنک را برای گرمای بیرون ذخیره میکنم. اتوبوس میپیچد سمت چپ، با صدای صلوات جمع چشم هایم را باز میکنم. از لابلای سرها پنجره ی آن‌طرف اتوبوس را میبینم... نور...طلا... گنبد و گلدسته... نور... خیابان... نور...💫 خود را درون نورها غرق‌میکنم؛ طلاکوب شده است قلبم انگار...💛 پلک برهم زدنی پیچیده ام سمت شارع‌الرسول...💚 آدم ها و شلوغی ها را کنار زده ام؛ حالا ایستاده ام‌پشت در شما، کنار یک دیوار بلند. حالا بین من و شما فقط همین یک دیوار فاصله است...❤ از تفتیش میگذرم و پاهایم را سر میدهم روی سنگ فرش حرم...چشم هایم آرام آرام نقاشی حرم را تمام میکند، دیوار سمت چپ، بعد رنگش میکند، بعد میرود سراغ گلدسته، بعد گنبد، بعد نوشته های کتیبه... حالا قاب ایوان نجفم کامل میشود. ایستاده ام روبرویتان... ایستاده ام و فکر میکنم دیگر واقعی شده اید! مرد سبز پوش نقاشی های عید غدیرمان، همو که دستش در دست پیامبر بالا بود و نگاهش را از پشت صورت روشنی که همیشه برایش میکشیدیم، میدیدم... مرد دوست داشتنی سرود های نیمه ی رجب!🤎 قهرمان قصه های مادر بزرگ، همان که در قلعه ی یهودی ها را با یک دست از‌ جا کند و از آن روز هر وقت رجز روضه به شما میرسد، قد راست میکنم که شیعه ی شمایم...💚 خاک مدرسه را از لباسهایم تکانده ام و حالا بزرگ شده ام... و هنوز هم شما تنها امیر مایی و حرمتان، تنها خانه ی امنمان...❤ ا┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ا ☀️ به زمینه‌سازان ظهور بپیوندید 👈🏻 🌷مهر مهدی🌷 ✍🏻لطفی 🆔 @mehre_mahdi313