🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
🌹
شیخ رجبعلے خیاط تعریف میکرد :
✅در نیمه شبی سرد زمستانی
در حالی که برف شدید میبارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود ؛ از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است!
باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده!😭
جلو رفتم دیدم او یک جوان است!
او را تکانی دادم!
بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنی !
گفتم : جوان مثه اینکه متوجه نیستی !
برف، برف ! روی سرت برف نشسته!
ظاهرا مدت هاست که اینجایی
خدای ناکرده می میری!!! 😭
جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود!
با سرش اشاره ای به روبرو کرد!
دیدم او زل زده به پنجره خانه ای!
فهمیدم " عاشـــق " شده!
نشستم و با تمام وجود گریستم !!!
جوان تعجب کرد ! کنارم نشست !
گفت تو را چه شده ای پیرمرد!
آیا تو هم عاشــق شدی؟!😞
گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشــقم!
عاشـق مـهدے فاطــمه💔
ولی اکنون که تو را دیدم چگونه برای رسیدن به عشقت از خود بی خود شدی فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده !
مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد!!! 😭
ا┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ا
☀️ به زمینهسازان ظهور بپیوندید
👈🏻 🌷مهر مهدی🌷 ✍🏻لطفی
🆔
@mehre_mahdi313