🌹قسمت سوم🌹 🌹اویس قرنی🌹 اویس که منتظر چنین سؤالی بود سر را بلند کرد و گفت:"آیا شما پیغمبر را دیدید؟" جواب دادند:"چگونه ندیدیم؟ غالب اوقات ما در محضر پیغمبر گذشت و حتی در واپسین دقایق حیات نیز در کنارش بودیم." اویس گفت:"حال که چنین ادعا و افتخاری دارید به من بگویید که ابروی پیغمبر پیوسته بود یا گشاده؟ شما که دوستدار محمد (ص) بودید و همیشه درک محضرش را می کردید در چه روز و ساعتی دندان پیغمبر را شکستند و چرا به حکم موافقت، دندان شما نشکست؟" پس دهان خود باز کرد و نشان داد که همان دندانش شکسته است. آن گاه گفت:"شما که در زمرۀ بهترین و عزیزترین اصحاب و پیغمبر بوده اید آیا می دانید در چه روز و ساعتی خاکستر گرم بر سرش ریخته اند؟ اگر دقیقاً نمی توانید تطبیق کنید پس بدانید که در فلان روز و فلان ساعت چنین اتفاقی روی داده است." پرسیدند:"به چه دلیل؟" گفت:"به این دلیل که در همان ساعت موی سرم سوخت و فرقم جراحت برداشت. آری، پیغمبر را به ظاهر ندیدم ولی همیشه در یمن و نزد من بود و هرگز او را از خود دور نمی دیدم." فاروق گفت:"می بینم که گرسنه ای، آیا اجازه می دهی که غذایی برایت بیاورم؟" اویس دست در جیب کرد و دو درم درآورده گفت: "این مبلغ را از شتربانی کسب کرده ام. اگر تو و مرتضی (ع) ضمانت می کنید که من چندان زنده می مانم که این دو درم را خرج کنم در آن صورت قبول می کنم برای من آذوقه ای که بیش از این مبلغ ارزش داشته باشد تهیه و تدارک نمایید!" آن گاه لبخندی زد و گفت:"بیش از این رنجه نشوید و باز گردید که قیامت نزدیک است و باید بر تأمین زاد راحله و توشۀ آخرت مشغول شویم." 🌹پایان داستان زیبا و شنیدنی اویس قرنی🌹 🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾 ✨ @mehromahe ✨ 🌾✨🌾✨🌾✨🌾✨🌾