🔹 «امیر المؤمنین(ع) در مسیری با یک یهودی خیبری همراه شدند. بعد از مدتی به یک منطقه وسیعی که آب آنجا را گرفته بود، رسیدند.
🔸 شخص یهودی سوار بر مرکب خود شد [یا روی تکه نازک چوبی رفت] و از روی آب گذشت و بعد به امیرالمؤمنین (ع) – که ایشان را نمی شناخت – گفت: ای فلانی! اگر تو آن چه را که من می دانستم، می دانستی از این آب می گذشتی!
🔹 حضرت به او فرمود: همان جا بایست [و ببین] سپس به آب اشاره ای کرد و آب [مثل سنگ] منجمد شد و از آن گذشتند.
🔸 شخص یهودی وقتی این صحنه را مشاهده کرد خود را بر پاهای آن حضرت انداخت و گفت: ای جوان! چه گفتی که آب این چنین منجمد شد؟
🔹 حضرت فرمود: ابتدا تو بگو که چه گفتی و از آب گذشتی؟ گفت: من خدا را به اسم اعظمش خواندم، حضرت فرمود: آن اسم اعظم چیست؟
🔸 گفت: من خدا را به اسم وصیّ محمّد(ص) خواندم.
حضرت به او فرمود: من همان وصیّ محمّد (ص) هستم.
شخص یهودی حضرت را تأیید کرد و مسلمان شد.»
(الولایة التكوينية لآل محمد(ع)، سيد علی عاشور، ص۱۴۷)
#امیرالمؤمنین
#حدیث
#روایت
رسانهٔ هیئتی منهاج
✧ @MENHAJ315 ✧