🕋 قصه گو! باز هم قصه بگو درب کلبه را باز کردم که یکباره صحنه بسیار زیبایی را دیدم؛ پیرمردی با عینک سبز، کلاه آبی، موها و ریش های سفید در حالی که کتابی با جلد قرمز به دست گرفته بود و ده ها کبوتر از سر و کولِ او بالا می رفتند؛ داشت برای بچه ها قصه تعریف می کرد. قصه به اینجا رسیده بود که "سرّ سی" مثل همیشه چند بال زد و سری تکان داد و ناگهان به شکل یک کتاب در آمد. کودک که حسابی ترسیده بود، آهسته به نزدیکی کتاب آمد، وقتی جلد کتاب را باز کرد، ناگهان کتاب همچون یک چشمه شروع کرد به جوشیدن و بعد از چند لحظه رودخانه ای بزرگ در مقابل او بود. کودک که آرزویش شنا کردن در یک رودخانه زلال بود فرصت را غنیمت شمرد و با یک شیرجه به آرزویش رسید. قصه ما به سر رسید و این کبوترها به خونشون نرسیدند. با شنیدن این جمله همه بچه ها شروع کردند به التماس کردن که؛ قصه گو، باز هم قصه بگو؛ اما پیرمرد قبول نکرد و گفت: هنوز هفت روز و هفت شب دیگه با شما هستم. صدای مادرم را از درون آشپزخانه می شنیدم که دائم داشت من را صدا می زد، به خاطر همین درب کلبه را آهسته بستم و با عجله خودم را به مادرم رساندم؛ دستش را گرفتم و او را به اتاقم بردم تا "سیمرغ" یا همان "سر سی" را به او نشان دهم؛ اما وقتی وارد اتاق شدم با کمال تعجب دیدم... 📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد) 📚 شیوه مسابقه: انتخاب سوال از داستان های روزانه ⏰ زمان آزمون: آخرین روز هر ماه قمری - 24 ساعت 📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 30 رقمی به مدیریت کانال https://eitaa.com/merags تنها 7 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"