🕋 یک شیرجه عالی! وقتی وارد اتاق شدم با کمال تعجب دیدم که هیچ خبری از "سر سی" نبود. مامانم لبخندی زد و دستی به سرم کشید و گفت: بهتره بری تو حیاط و یک بادی به سرت بخوره. می خواستم به مامان توضیح بدم که؛ یک دفعه صدای زنگ خانه به صدا در آمد؛ مامان که درب را باز کرده بود گفت: فرهاده! توی حیاط منتظر شماست. با خودم گفتم: حتماً باز یک چیز جدید خریده و آمده که پُزش رو به ما بده و همین طور هم بود، اینبار به خاطر سال نو از سر تا پا نو کرده بود؛ یک لباس چهار خانه ای با یک شلوار لی؛ مامانش خریده بود، یک جفت کفش اسپرت و یک کیف قرمز رو هم باباش خریده بود؛ نذاشتم، فرهاد چیزی بگه؛ کتاب را در مقابل او باز کردم و گفتم: فرهاد! باورت نمیشه همین چند دقیقه پیش پسر بچه ای را دیدم که کتابی رو اینطوری باز کرد و ناگهان با یک شیرجه پرید داخل کتاب. فرهاد اصلا از این صحبت من تعجب نکرد و با یک لحن خیلی مغرورانه گفت: اینکه چیزی نیست من هم می تونم؛ من هم بدون متعطلی گفتم: کو؟ شیرجه بزن ببینم!!! اون هم معطل نکرد و با یک شیرجه عالی وارد کتاب شد! اولش خیلی ترسیدم اما با خودم گفتم: فرهاد که تونست پس من هم می تونم. من هم دستانم را جفت کردم و با یک پرش وارد کتاب شدم؛ اما ... 📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد) 📚 شیوه مسابقه: انتخاب سوال از داستان های روزانه ⏰ زمان آزمون: آخرین روز هر ماه قمری - 24 ساعت 📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 30 رقمی به مدیریت کانال https://eitaa.com/merags تنها 6 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"