🕋 فرشته هم دید! فرشته من را صدا زد و مخفیانه من را کنار کشید و با کمی ترس و لرز گفت: یک چیزی بگم به من نمی خندی؟ گفتم: نه. فرشته با ترس بیشتر گفت: وقتی احمد کتاب می خواند من می دیدم کلماتی که می خواند از داخل کتاب به بیرون پرت می شود. تا این حرف را شنیدیم با خوشحالی گفتم: عمه فرشته! شما فرشته اید!!! و سریع کتاب را در مقابل فرشته باز کردم و گفتم: فرشته جون! می‌شه شما کمی از این کتاب را بخوانید. فرشته کتاب را از من گرفته و رفت پشت میز مطالعه اش نشست و با اشتیاقی وصف نشدنی شروع کرد به مطالعه کردن. تا فرشته شروع کرد به خواندن کتاب، اول دو درخت تنومند در کنارش ظاهر شود و بعد هم دور و برش پر شد از حیوانات مختلف، از گربه ای به رنگ سفید بگیرید تا خرگوش، روباه، جغد، سنجاقک و حتی یک پرنده قرمز که تا اون لحظه من مثل آن را ندیده بودم. مات و مبهوت داشتم فرشته را نگاه می کردم که یکباره از داخل کتاب یک عقاب آمد بیرون و بعد هم چند درخت ... همین موقع بود که درب اتاق باز شد و دایی احمد وارد اتاق شد. دایی گفت: هنوز نرفته ای؟!! با صدای دایی احمد مطالعه فرشته به هم خورد و او هم کتاب را بست، من سریع رفتم، کتاب را از جلوی فرشته برداشته و می خواستم از اتاق بروم بیرون که 📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد) 📚 شیوه مسابقه: انتخاب سوال از داستان های روزانه ⏰ زمان آزمون: آخرین روز هر ماه قمری - 24 ساعت 📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 30 رقمی به مدیریت کانال https://eitaa.com/merags تنها 3 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"