🕋 کتابخوان پرنده فرشته گفت: مامان جون می خواد بره پارک، می یایی من و تو هم باهاشون بریم. برگشتم و به عمه فرشته نگاه کردم. دیدم یک چشمک به نشانه کارت دارم زد؛ یعنی قبول کن. من هم قبول کردم. به همراه مادربزرگ و عمه فرشته رفتیم پارک. عمه فرشته رفت تا یک خوراکی بخره و من هم از فرصت استفاده کردم و به مادر بزرگ گفتم: مامان جون؛ میشه مثل بچگی هام برام قصه بگید؟ مادربزرگم لبخندی زد و گفت: قصه، اینجا؟ گفتم: آره. گفت: الآن که چیزی یادم نمی یاد. بدون معطلی کتابم رو دادم دست مادر بزرگم و گفتم: مامان جون! از روی این کتاب برام قصه بخوانید. مادر بزرگ هم لبخندی زد و قبول کرد. مثل پدربزرگ که فال حافظ می گیره، مادربزرگ هم دستی انداخت و یک قسمت از کتاب را باز کرد و شروع کرد به خواند. مرتضی به این نتیجه رسیده بود که آدم ها می توانند، مثل پرنده ها پرواز کنند کافیه که کتاب خوان بشوند. مرتضی رفت توی فکر و تصور کرد که همه ی مردم کتاب خوانند و با کتاب های خود پرواز می کنند. در همین موقع من هم سرم را از کتاب آوردم بیرون و به مردم پارک نگاه کردم. لبخندی به نشانه رضایت زدم. درست حدس زده بودم. همه مردم کتاب خوان شده بودند و درست به مانند فکر قهرمان داستان، یعنی همان آقا مرتضی همه داشتند با کتاب های خود در آسمان پرواز می کردند. هیچ کس در پارک را ندیدم که کتابی به دست نداشته باشد و یا با کتابش در آسمان پرواز نکند. اما یکباره 📣 مسابقات سِرّ سی (سی روز - سی یاد) 📝 شیوه مسابقه: ارسال یک کد 30 رقمی به مدیریت کانال https://eitaa.com/merags تنها 2 روز مانده به شروع مسابقات "سِرّ سی"