📣مسابقه "سر سی" 🕋 یکم رمضان درب اتاق مادربزرگ را هر چه زدیم، کسی جواب نداد، وقتی درب را باز کردیم، مامان بزرگ وسط اتاق افتاده بود و از هوش رفته بود. یک لحظه چشمم به چهره زرد پدربزرگ افتاد، خیلی دلم برایش سوخت، گفتم: باباجون غصه نخورید چیزی نیست. مادر بزرگ را با عجله به بیمارستان رساندیم و یک چکاپ کامل کردیم، از نوار قلب و سی تی اسکن بگیرید تا حتی وقتی به هوش آمد ،معاینه چشم هم از او گرفتیم. الحمدلله تنها ضعف جسمی بود و مشکل حادی نبود و با یک سرم مادر بزرگ رو مرخص کردند. فردا مجدد به خانه پدربزرگ رفتیم. سر سفره افطار جمعمان جمع بود. قبل از اینکه روزه خودمان را باز کنیم. به پیشنهاد مادرم هر کسی از فردی یاد کرد و پدربزرگ هم از ابو علی سینا اسم برد، از پدربزرگ پرسیدم؛ چرا یاد ابن سینا کردی؟ گفت: خداوند به واسطه ی شاگردان او، سلامتی را دوباره به بانوی من عطا کرد. کنار دست پدر بزرگ کتابی از زندگی ابوعلی سینا بود، بعد از افطار کتاب را برداشتم و شروع کردم به مطالعه کردن. ابوعلی سینا در سال 370 هجری قمری در روستایی در حوالی بخارا از پدری به نام عبدالله (اهل بلخ) و مادری به نام ستاره (اهل روستایی در افشنه) چشم بر جهان گشود. هنگامی که او پنج سال داشت، نزد پدر که مردی فاضل بود، حساب، ریاضیات، روخوانی قرآن و صرف و نحو ‏زبان عربی آموخت. پدرش عبدالله سخت در تعلیم و تربیت او می‌کوشید و در آینده ای بسیار نزدیک این پسرک کوچک به "امیر پزشکان" نیز لقب گرفت، در 18 سالگی همه علوم را فرا گرفته بود و شهرتش عالمگیر شده بود و دیگر همه ابوعلی سینا را می شناختند. کتاب شیرینی بود، چند صفحه بیشتر از آن...