💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
❣
🍃خبر شهادت 🍃
یک روز جواد هراسان به خانه آمد😨 و گفت: «ساک مرا ببند میخواهم با تیمسار فلاحی به جبهه بروم» 😐برخلاف همیشه نگران شدم 😰و خواهش کردم نرود نپذیرفت.😔
به او گفتم: «تو مدتها در جبهه بودی، من و بچههای دوری تو را زیاد تحمل کردیم😭. به خاطر بچهها👦👧👦 نرو!»😢.
💥برخلاف همیشه شماره تلفنی داد😕 و گفت: «هر وقت کاری بود تماس 📲بگیر، ولی من باید بروم» سهشنبه قرار بود بیایید 😢ولی دوشنبه زنگ زد و گفت: «برگشت ما به تاخیر افتاده و پنجشنبه میآیم».😕
💥آن شب نگرانی و دل شورهام بیشتر شد 😥و بیخوابی به سرم زد. صبح خواب ماندم😴 و برخلاف همیشه اخبار ساعت ۸ را گوش👂 ندادم. هنوز خواب بودیم💤 که یکی، یکی دوستانم به بهانههای مختلف به خانه ما آمدند🤔 و وقتی دیدند من از ماجرا خبر ندارم چیزی نمیگفتند.😐
💥حتی ظهر، وقتی علی را از مدرسه🏨 آوردم متوجه حضور ماشینهای🚙🚕🚗 متعدد دوستان و آشنایان نشدم 😕که منتظر بودند تا بعد از خبردار شدن من از ماجرا داخل خانه شوند😢. تا این که پسر داییام با من تماس گرفت و خبر را داد😭. جیغ کشیدم😱 و بیهوش شدم. خیلیها به دیدن من آمدند؛ ولی بیشتر اوقات بیهوش بودم😞. حتی در دیدار با حضرت امام(ره) هم بیهوش شدم😞☹️.
🍃به نقل ازهمسرشهید🍃
🍃پایان🍃
@ebrahimdelha🌺
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺