✍کمک به نیازمندان از میان صفوف نماز جماعت و در تاریکی شب و خفا سردار شهید علی شفیعی
🔹باید از کار او سر در میآوردم آن شب تا نماز تمام شد سریع بلند شدم ولی از او خبری نبود.
🔸زودتر از آنچه تصور می کردم رفته بود.
قضیه را باید میفهمیدم کنجکاو شده بودم.
🔹هنوز صفوف نماز از هم نگسسته بود که غیبش زد.
🕌شب دیگر از راه رسید نماز و عبادت.
♦️مصمم بودم بدانم علی کجا میرود؟
🔸طوری در صف نماز قرار گرفتم که جلوی من باشد با سلام نماز بلند شد من هم بلند شدم دیدم به بیرون از مسجد می رود.
🔹در تاریکی کوچه ای رها میشود و بر دوش او یک گونی میبینم.
🔸از کجا آورده بود نفهمیدم؟
🔹کوچهها را در تاریکی یکی پس از دیگری طی میکند.
🔸هنوز متوجه من نشده بود.
🔹درب اولین منزل ایستاد گره گونی را باز کرد پلاستیکی را کنار در گذاشت چند مرتبه به شدت در را کوبید و سریع رفت.
🔸در باز شد زنی پلاستیک کنار در را برداشت به بیرون سرک کشید و برگشت.
🔹من به دنبالش راه افتادم؛ دومین منزل، سومین منزل و...
🔸وقتی گونی خالی شد من به سرعت به طرف مسجد حرکت کردم زودتر از او رسیدم.
🔹منتظرش ماندم علی وارد مسجد شد.
🔸جلو رفتم سلام کردم جواب داد.
🔹گفتم: جایی رفته بودی؟
🔸گفت: نه
🔹مثل اینکه جایی رفته بودی ؟
🔸با نگاهش مرا به سکوت وا داشت.
🔹من جایی نبودم همین اطراف بودم فایده ای نداشت.
🔸به ناچار از او جدا شدم و او را با خدایش تنها گذاشتم.
🔹کاری که بعضی شبها تکرار می کرد می خواست همچنان مخفی بماند.
✅راوی مادر سردار شهید علی شفیعی از کتاب مثل علی مثل فاطمه آقای محمدی پاشاک
@merajshohadaa