گزیده‌ای از محتوای کتاب در دل شب، پای پیاده، از کنار کارون به عقب آمدم و نزدیکی‌‌های صبح رسیدم به محمدیه. به سنگر بهداری مراجعه کردم، ولی همین‌طور که می‌‌آمدم، به‌طرز معجزه‌آسایی، دل‌دردم از بین رفت و به آرامش خوبی رسیدم. چون قرار بود سنگر را تعمیر کنیم، ‌بعداز خواندن نماز صبح حرکت کردم طرف سنگر. به سنگر ‌حاج‌‌‌‌‌‌‌‌‌حسین خرازی که رسیدم از من پرسید: «حالت بهتر شد؟» گفتم: «شکر خدا، بله، خوبم.» گفت: «بیا در سنگر ما» گفتم: «نه، قرار بود با بچه‌‌‌‌‌‌‌ها سنگر را تعمیر کنیم.» در راه که می‌‌آمدم دیدم بچه‌‌های دیگر هم به من می‌‌گویند ‌‌نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهد به سنگر بروی. حسابی شک کردم و پیش خودم گفتم حتماً اتفاقی افتاده که چنین رفتاری دارند. به سنگر که رسیدم دیدم ‌کاملاً خراب شده است. ‌ظاهراً بعداز رفتنم خمپاره‌ای به سنگر اصابت کرده بود. الوار‌‌های چوبی ‌کاملاً خرد شده بودند و حالتی تیز و برنده، مثل نیزه، پیدا کرده و در قسمت‌‌های گوناگون بدن دوستان عزیزم فرورفته بود. همگی به شهادت رسیده بودند. دیدن صحنه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌واقعاً‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ برایم دردناک بود. https://eitaa.com/mersjalshohada