داستان قحطي بزرگ ايران در سال 1297 شمسي را به قلم يک افسر انگليسي بخوانيد بخش اول 🔸داستان قحطی بزرگ ایران را به قلم «مارتین هنری داناهو» خبرنگار و افسر اطلاعاتی بریتانیا بخوانیم که در سال ۱۲۹۷ شمسی یعنی در میانه قحطی بزرگ به ایران آمد و از شهرها و روستاهای مختلف گذشت و مشاهداتش را در کتابی با عنوان «مأموریت به پرشیا» نگاشت. 🔹روایت‌هایی که «داناهو» تعریف می‌کند داستانی است سزاوار گریستن و سزاوار عبرت؛ «در آن سوی جبهه درباره اوضاع اقتصادی وخیم ایران و کمبود ارزاق بسیار شنیده بودم، اما اکنون پس از روبرو شدن با این واقعیت هولناک، برای نخستین‌بار معنی کامل آن را در می‌یافتم... پشته‌های اجساد چروکیده مردم فلک‌زده، از زن و مرد، در معابر عمومی افتاده است. میان انگشتان سفت و خشکیده آن‌ها علف‌هایی که از کنار جاده کنده یا ریشه‌هایی که از مزارع درآورده و می‌خواسته‌اند با آن از عذاب قحطی و مرگ از گرسنگی کم کنند، هنوز پیداست. 🔹گاه آدم‌نما‌هایی از پوست و استخوان، با چشمان گودافتاده، چهاردست‌وپا روی جاده جلوی خودرویی که نزدیک می‌شد، می‌خزیدند و بی‌آنکه نای حرف‌زدن داشته باشند با اشاراتی برای لقمه نانی التماس می‌کردند... 🔸در قصرشیرین که توقف کوتاهی داشتیم، جماعت گرسنه ما را محاصره کردند و غذا می‌خواستند. زن بدبختی با طفلی در بغل به ما التماس می‌کرد که بچه‌اش را نجات دهیم. نصف قوطی گوشت کنسرو و مقداری بیسکویت به او دادیم و او از خدا برای ما در‌خواست آمرزش کرد. ما تحت تاثیر نگرانی مادرانه او قرار گرفتیم؛ با اینکه معلوم بود از گرسنگی مفرط عذاب می‌کشد اما تا بچه سیر نشد لقمه‌ای از گلوی خودش پایین نرفت». ✍می دانید چرا قحطی شد؟ پاسخش در شماره های بعدی....